تماشا

۲۲ارديبهشت

تو فقط صدایم کن! با من کاری داشته باش! خواسته ای، اعتراضی، بهانه گیری ای. فقط صدایم کن. بگذار حرف به حرف کلامت رو با گوش جان مزه مزه کنم. غرق شوم در شنیدنت.

صدایم کن و خود رو از یادم ببر! یادم بینداز که مادرم، همانی که صدایش می زنی تا دردی را چاره کند، در حالیکه خودش دنبال مرهم است. از تو چه پنهان، دلم به این خوش است که دلت به من خوش است.

عزیز جان، بیشتر برایم بگو! کمی با آب و تاب تر! اینکه ظرف غذایت افتاد و نتوانستی ناهار بخوری، اینکه در ساعت بازی توپ نداشتی، می خواهی فلان کتاب را بخری، یا آن بازی ویدیویی که اجازه می خواستی برایش، و اینکه حرفت شده با برادر، اینکه حال مدرسه رفتن نداری، یا چقدر دلت برای دوستان قدیم تنگ شده... سراپاگوشم. دل و جان گوشم. تو بگو! اینطوری به من فرصت می دهی خود را جمع و جور کنم، گرم شوم و در حال و روزت حل شوم. 
چه حالی دارد وقتی صدایم می کنی، نزدیکتر بیایی، بیایی مقابلم! کاش حواسم باشد، آب دستم باشد زمین بگذارم، پیش بیایم. طوری که چشم به نگاهت بدوزم. تو بگویی و من حظ کنم. تو بخواهی و من آب شوم.

می دانی عزیزکم، پاسخی هم که برایت نداشته باشم، همین صدا کردنت و آب بر زمین گذاشتنم چاره و مرهممان می شود. جان می شود.
 

۱۵ارديبهشت

احساسات را نمی‌شود به بند کشید. 

شرایط جوی را نمی‌توان متوقف کرد. می‌شود در پاکی زمین کوشید. از تولید گازهای گلخانه‌ای جلوگیری کرد تا اقلیم‌های زمین دست‌کاری نشوند. تا بر طبیعتش بماند. اما نوسانات جوی از طبیعت هر اقلیم است و اجتناب ناپذیر. 
وقتی آفتاب شدت گرفته، یا باران سیل‌آسا می‌بارد، نمی‌توان این بروزهای جوی را بند آورد. اگر هم خود را از آن بپوشانیم، چتری و سرپناهی بگیریم، بارش همچنان ادامه دارد. باران است و می‌بارد، آفتاب است و می‌تابد، رعد است و می‌خروشد، گاهی هم رنگین‌کمانی پل می‌زند میان آب و آفتاب. 

احساسات هم می‌آیند و می‌روند. نمی‌توان قطع‌شان کرد. نمی‌توان کودک هیجان‌زده، مادر خشمگین، یا پدر نگران را به‌خاطر این حس‌ها سرزنش کرد و دنباله‌ی احساسات‌شان را برید. می‌شود از اقلیم تن و روان مراقبت کرد و از گرمایش زمین پیشگیری. اما در یک اقلیم، اگر شرایط جوی‌ای بروز کرد، دیگر از طبیعت آن اقلیم است. باید تسلیم بود و پذیرا.

کاری که می‌توانیم بکنیم شاید این است که طبیعت را در آغوش بگیریم و نیروی احساسات و شرایط جوی را در مسیری سازنده مهار کنیم. 

در ترس، شادی، خشم، دلتنگی، نگرانی، ناامیدی، هیجان، عشق و دوستی، شور، خستگی، و هر احساس دیگری، اینکه ما آن را در چه مسیری جریان دهیم، آن را نیرویی مثبت و سازنده و پیش برنده، یا منفی و مخرب و بازدارنده می‌گرداند.

۰۲ارديبهشت

یادم بماند؛

که جستجو و قدم برداشتن دعاست. ابرازی است از خواهش و نهایت تشنگی.

شده به آب شدن باشد و چکیدن بر سنگ سخت،

در آغوش این عالم، به وقتش مستجاب می شود.

تشنگی نعمت است.

انگار شکرانه اش دعاست.

۰۷فروردين

*Going back to basics

 

باشد که توجه کنم:

به ساده ترین ها, مبنایی ترین ها, محسوس ترین و ملموس ترین ها, به در دسترس ترین ها,

به هستی پیش از چیستی,

به طبیعت پیش از صنعت,

به گذشته پیش از آینده،

به مقدمه ها پیش از نتیجه،

به کودکی پیش از بزرگسالی,

به بدن پیش از فرای آن, پیش از هر آنچه که بر این مرکب سوار است,

به تجربه و درک حسی پیش از انباشت اطلاعات و حرکت ذهن بر آنها،

به حس ها و احساسات پیش از فکر و خیال و پردازش های ذهنی,

به تشنگی پیش از آب,

به درون پیش از برون.

 

با حضورت ای حقیقت زلالِ پیش از هر نام! ای که بینایی و شنوایی سَر و دل، که همه ی ادراک، از تو و در تو غرق است,

با نامت ای روزی رسان! ای روزی!

و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک... چشم دل را به نور دیدارت روشن کن

 

۰۵اسفند

در اتاق 2 تا 3 ساله ها, کودکی دور اتاق می چرخید و به هر سبدی می رسید اسباب بازی های درون آن را به اطراف پرت می کرد. 

مربی پیش پسرک رفت. آدم کوچولویی که تازه به زمین خورده بود رو دو دستی و با مراقبت بلند کرد که مبادا آدم کوچولو آسیبی دیده باشه.

- می دونی خونه اش کجاست؟

پسرک کمی مکث کرد. به دور و بر اتاق نگاهی انداخت. بعد با شوق دوید و از طبقه بندی کنار دیوار قطعه ی چوبی ای که خونه رو تداعی می کرد آورد. 

همین طور که با هم داشتند به محل زندگی اون آدمک، حیاط سبز و درخت و ماشین و ... اضافه می کردن چند تا دیگه از بچه ها هم که فهمیدن ماجرا از چه قراره اومدن و دسته جمعی مشغول سر و سامون دادن به حال و اوضاع آدمک و محل زندگیش شدن. آن اسباب بازی ها (قطعه ی چوبی, پارچه ی سبز, گاو و اسب و مرغ پنبه ای, کامیون و ماشین و ... ) که تا چند لحظه پیش همه به یک چشم بودن و نقش زمین, الان هر کدوم کاره ای شده بودن, معنی گرفته بودن. 

 

***

 

بچه های زیادی تازه به کودکستان آمده اند. دو تا از پسرهای اتاق دلتنگ پدر و مادرند و از مربی جدا نمی شوند و با بچه های دیگر نمی جوشند.

آن طرف تر دخترکی برای گرفتن عروسکی از دیگری به گریه افتاده. مربی و دو پسرک پیش او می روند. دخترک اصلا در حالی نیست که بشود با 

گفتگو دنبال راه حل یا نوبتی بود. دیگری هم که عروسک را رها نمی کند و صدای گریه ی دخترک بلندتر می شود. 

مربی که تلاش هایش برای دلداری کودک و آرام کردن اوضاع بی نتیجه مانده خیالی به سرش می زند. می گوید: بچه ها! درست می شنوم؟ این نوزاد هست که داره گریه می کنه؟ نگاه کنین! انگار باید پوشکش رو عوض کنیم. هر چهار کودک توجهشان به مربی جلب می شود که دارد پوشک تمیزی می آورد و همان طور که بچه ها تجربه اش کرده بودند, پوشک عروسک نوزاد را عوض می کند و او را در آغوش می گیرد. چون احتمال گرسنگی عروسک می رود هر چهار کودک به دنبال خوراکی سراغ گوشه ی آشپزخانه ی اتاق می روند. هر کس چیزی می آورد و به روش خود به نوزاد می خوراند.

مدتی است که بچه ها مشغول رسیدگی به آن عروسک و عروسک های دیگر هستند. پوشک عروسک ها بارها و بارها عوض شده و یک عالمه غذا خورده اند.

داستانی در این گوشه ی اتاق به راه افتاده...

 

***

 

کودکان در بازی به دنبال قصه ای هستند. تا وقتی قصه ای نباشد که اسباب بازی ها در آن جا بگیرند بچه ها سردرگم می چرخند و حوصله شان سر می رود. داستان ها را از زندگی واقعی و از محیط اطراف, از انواع خوراک دیداری و شنیداری و درک کردنی برمی گیرند و در آن به بازی مشغول می شوند. 

من هم به دنبال قصه ام. داستان و داستان هایی که ارتباطم با اجزاء این جهان, با زندگی را پیش رویم تصویر کند. که چیزهای جدا جدای اطرافم را به هم و به من وصل کند. 

 

***

 

- قصه های من پیرامون زندگی چه هستند؟ چه قصه هایی به زندگی من رنگ داده اند؟

- چه قصه هایی در زندگی فرزندانمان جریان دارند و آنها را به زندگی وصل کرده اند؟

 

- قصه ها از کجاها می آیند؟

 

 

۱۷تیر

زندگى خیلى زنده مى شود اگر به نقطه هاى تاریک و ناشناخته و مبهم، به گره ها و دردها، به آنجاها که ناخوشند دست بگذاریم.

به آنها ماجراجویانه و مشتاقانه توجه کنیم و زیر ذره بین مراقبت مان قرار دهیم. 

زندگى معنى مى گیرد. 

همانها محل شکوفایى و رشد و توسعه مى شوند،

و محل مواجهه با زندگى.

همانها جریان مى دهند به زندگى. 

انگار که همه ى آفرینش دارد به سمت زنده شدن و شفافیت مى رود! 

 

۱۴فروردين

شوق حرکت دارم.

در آن مسیرى که دل، مى خواندم.

قرار و گرمى و شوقش تویى.

تکیه و امیدم تویى.

که تنها زنده تو هستى،

و تنها منشأ و زندگى بخش.

مسیر هر کجا رود،

تنها مقصدم باش!

دوستت دارم.

۰۸آذر

فاصله های جغرافیایی را گله ای نیست.

چه خوبند!

که دو هاى دیدم را یک تر می کنند.

پناه می برم به نزدیکی ات،

از فاصله ها که میان خود و دیگری می کارم.

۲۱مرداد

دو روز پیش روز عید غدیر بود. ما در حال نقشه کشیدن که چطور عیدی ای به دلبندانمان بدهیم ذهنمان رفت آنجا که اصلا بچه ها چه حسی دارند در هر مناسبتی که اسمش را عید می گذاریم و به هم تبریک می گوییم؟ عید برای آنها چه تعریفی دارد؟ آیا حس متفاوتی می آورد؟ 

در همین فکرها که بودیم بهشان حق دادیم بجز شادی های بی بهانه شان، بهانه ی دیگری برای خوشحالی و مبارک باد نبینند. خلاصه که از آنجاها رسیدیم به اینجاها که چه معنی ای از این روز به کوچکترها منتقل می شود و ناگهان به این پرسش رسیدیم که اصلا این روز چه معنایی به ما می رساند؟ کجای زندگی ما را تکان می دهد که حالا بخواهیم واسطه ی انتقالش باشیم؟! 

زمینه هایی از غدیر که تا امروز بهمان رسیده، برایمان صفحه هایی از تاریخ را تداعی کرد شامل شرح رخداد و تصویر هایی از آن. که البته در جنبه ی تاریخی ماجرا هم نادانسته های زیادی دارم و نمی توانم از نادانسته ها قصه بسازم. از وسعت اثر این اتفاق و حقیقت آن هم که درکی و حرفی برای گفتن ندارم.

دست آخر، گنجه ی هدیه ها که چند تا هدیه برای روز مبادا در آن بود بهمان تقلب رساند. پازلی از پرچم کشورهای جهان! وقتی برش داشتیم بی اختیار گفتیم دوستی! بعد یکی یکی کلمه هایی برایمان تداعی شدند که وقتی تماشایشان کردیم انگار ارزش هایی بودند که ما در پیشامد داستان امروز می دیدیم؛ دوستی، برادری... عجب!‌ امروز گرم است از پیمان های برادری مان... چرا زودتر یادمان نیامد؟!

و باز عبارت ها و حال و هوایشان آمدند؛ دیدن خوبی های دیگران، یادگرفتن نیکی ها از دیگران، پیوستن به جریان پاکی، گرمای دست در دست هم، همراهی، حمایت در راستی و درستی، حق جویی، مهر و محبت، ...

 

بعد از آن روز، دارم فکر می کنم که شاید بشود در مورد خیلی از بزرگداشت ها و سالگردها چنین بخش هایی را در نظر گرفت؛ 

می شود شرح ماجرایی که اتفاق افتاده را یاد کرد و در جستجوی داستانی برگرفته از مستندات تاریخی بود، 

می شود اگر معنای درونی یا ماورایی ای برای آن رسیده، آن را به تماشا نشست و خود را در معرضش قرار داد، 

و می شود ارزش هایی که به آن داستان جان داده اند را برشمرد و آنها را بزرگ داشت.

 

نمی دانم. شاید انتقال و بزرگداشت ارزش ها، بزرگداشت افراد ارزشمند را هم در پی داشته باشد. 

 

به امید روشنی بخشی ات

۰۵اسفند

انگار که امید جایى جوانه مى زند که چیزى براى باختن نباشد