تماشا

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۷مهر

اتاق نوپایان:

ساعت ۹:۵۰ وارد اتاق بچه های دو تا سه سال می شوم. میان وعده ی صبح، طبق معمول تازه تمام شده و مربیان به بچه ها در پوشیدن کلاه و کرم ضد آفتاب کمک می کنند. امروز هوا برای بازی در حیاط مناسب است. من هم که اغلب در این بازه ی ۹:۵۰ تا ۱۰:۳۰  به همراهی بچه ها و بازی می گذرانم به حیاط می روم. 

انبار کوچکی ته حیاط اتاق نوپایان هست که هر روز با محتویات آن فعالیت های تازه ای برای بچه ها در گوشه گوشه ی حیاط چیده می شود. سایبان بزرگی که نیمی از حیاط را پوشانده کمک می کند که در روزهای بارانی هم حیاط تا حدی قابل استفاده باشد. به جز حوض شن، کف حیاط با چمن مصنوعی پوشیده شده است. 

گاهی مثل امروز که برنامه ی اتاق نوزادان هماهنگ با اتاق نوپایان پیش رفته باشد و حال نوزادان مساعد باشد، آنها هم به این حیاط می آیند و دنیای بزرگتر و وسایل بازی بیشتری را تجربه می کنند که اغلب آنها را به حرکت و راه رفتن و تعامل با دوستان کمی بزرگتر از خود وا می دارد. 

یکباره به خودم می آیم و می بینم که در گوشه ی حیاط، غرق تماشای بچه ها شده ام؛ تفاوت میزان استقلال و محدوده ی حرکتی این دو گروه سنی توجهم را جلب کرده. چشمم به الیور، پسرک ۲.۵ ساله می افتد که لیسا، یکی از مربیان، در حالیکه روی صندلی گوشه ی مقابل نشسته، او را بین پاهای خود روی زمین نگه داشته است. جلو می روم که توپی که پیشتر، با اشتیاق با آن بازی می کرد را به او بدهم. لیسا اشاره می کند که از صبح امروز چند بار دوستان خود را زده یا هل داده و باید بنشیند تا آرام شود. توپ را برمی گردانم. ذهنم کنار الیور جا مانده است. لب حوض شن می نشینم به دفن کردن تکه های چوب و برگ در زیر شن ها. یکی دو تا از بچه ها نزدیک می آیند. یکیشان سطل و بیلچه می آورد و آن یکی حیوان های پلاستیکی را روی شن راه می برد. سوفیا با دستان باز جلو می آید، انگار که بفل می خواهد. بعد روی پایم می نشیند و مثل این روزهایش که شوق صحبت کردن در او فوران می کند گفتگو را شروع می کند. کلماتش واضح نیستند. شاید که لحن کلام را از مادر و پدر گرفته باشد، صداهایی را ادا می کند که در مجموع، آهنگ جمله دارند. خوش صحبت است و میان کلامش، جملاتی هستند که آهنگ سوالی دارند. قصه ی خیالی ای به پاسخ هایم به او جهت می دهد. او به صحبت ادامه می دهد و همه ی توجهم به اوست. کمی بعد، صدایم می کنند که ساعت ۱۰:۳۰ شده و وقت اتاق پیش دبستانی رسیده. برگه ی ورود و خروج را امضا می کنم و به اتاق بعدی می روم.

۱۷مهر

کودکستان Glaneon در شمال شرق سیدنی، در رده بندی کودکستان های استرالیا یک رتبه تا امتیاز کامل فاصله دارد. در این کودکستان که محور کار خود را رویکرد استاینر قرار داده چند ویژگی عمده به چشم می خورد.

اینجا همه ی مربیان دائمی باید علاوه بر دوره های معمول مربی گری، دوره های مخصوص رویکرد استاینر را هم گذرانده باشند. میانگین سنی مربیان اینجا بیشتر است و برخوردشان با بچه ها خیلی شبیه به یک مادربزرگ دلسوز یا مادری مهربان است. در هر اتاق، آشپزخانه ی کوچکی هست که همه ی وعده های خوراکی همانجا در کنار بچه ها و با استفاده از یک واحد میوه و یک واحد سبزیجاتی که هر یک از بچه ها هر روز با خود می آورد تهیه می شوند. اتاق، بوی خانه می دهد. بچه ها مشغول بازی و گفتگو و مربی ها نه در میانشان که در کنارشان به کار خود و البته به تماشا و نظارت غیر مستقیم.   

یکی از تأکیدهای این رویکرد، این است که مربی ها چندان در صدد ایجاد گفتگو و فعالیت – البته به جز قصه گویی و شعر که برنامه ی هر روزه شان است و گاهی نمایش عروسکی - نباشند. بچه ها معمولا آغازگرند و مربیان اگر بچه ها بخواهند وارد می شوند. حتی مربیان واژه های بیان تشکر و درخواست و عذرخواهی را هم در دهان بچه ها نمی گذارند. بلکه به این توجه دارند که با رفتار خود مدل خوبی برای بچه ها باشند.

وعده های غذایی پر از حس خانه است. میزی با چند شاخه گل که همه از جمله مربیان دور آن می نشینند. پیش از اینکه خوردنی ها در ظرف هرکس ریخته شود، مربیان و از پی آنها بعضی از بچه ها کف دستها را بر هم گذاشته و در قالب شعر لطیفی بابت نعمت ها از قدرت ماورایی که از رکن های جهان بینی استاینر است تشکر می کنند.

ویژگی دیگری که در این فضا توجهم را جلب می کند خالی بودن اتاق از انواع وسایل بازی و سرگرمی است که در دیگر کودکستان ها دیده ام. به تعداد انگشت شماری قطعات چوبی و جنس های طبیعی به علاوه ی چند عروسک در اتاق هست. حتی در برنامه ی هفتگی که هر گروه برای رفتن به پارک بیرون کودکستان دارند، از زمین بازی و سازه های آن استفاده نمی شود. بچه ها در زمین چمن کنار زمین بازی با آب و خاک و سبزه و سنگ و چوب یک ساعتی مشغولند. گویی با طبیعت خلوت می کنند.

آغازگری و جوشش از درون، پر و بال دادن به خیال و خلاقیت و حضور طبیعی در طبیعت، برنامه ی روزانه ی اینجا را شکل می دهد.

۱۶مهر

داشتم فصلى از کتاب "به بچه ها گفتن از بچه ها شنیدن" رو مى خوندم. در ضمن بعضى مثالهایى که تو اون فصل زده بود، اون مثالهایى که در واقع با رویکرد منفى بودند، که داشت اثر مخربشون رو گوشزد مى کرد، مى دیدم ا! من که دارم این کار رو مى کنم! یا مثلا اینکه مدل حرف زدن منه! اونجا توجهم جلب شد که حتى بعد از دیدن این شباهت هم، توجیهى تو دلم براى رفتار خودم داشتم که اون رو از مثال کتاب متفاوت مى کرد. حسم نسبت به رفتار خودم به بدى حسم از مثال کتاب نبود! 

نگاه تازه اییه برام که حتى نسبت به اشتباه هایى که متوجهشون مى شم هم حس خیلى بدى ندارم!  

حالا موندم کجاها بوده تو زندگى، چه در جایگاه مادرى چه غیر اون، که بى توجه به حق، رفتار کرده ام و بعد هم حق به جانب، حس خوبى از رفتارم گرفته ام. پوشاندن حق... ظلم... آیا آگاه نبودن به خود، توجیه قابل قبولیه؟ 

۱۶مهر


شن هاى ساحل را دیدم که آب، رویشان را شستشو مى داد. مثل آیینه برق مى زدند. شن زبر و قهوه اى رنگ کجا و این آیینگى که مى شود تصویر آسمان را در آن دید کجا؟! 


در افق، طلوع خورشید را دیدم. آنجا که پرتو هاى نور را به هر طرف مى پاشید. و از روزنه هاى میان ابرها مى خواست به آسمان نفوذ کند. زمین و آسمان البته براى او چه فرقى دارد؟! نگاه من دوبین کجا و یکپارچگى خورشید کجا؟


موج ها را دیدم که از سطح آب بر مى خاستند. پیش مى رفتند و دوباره آرام مى گرفتند. طلایى طلوع بر سر موجها هم نشسته بود. مى درخشیدند و مى خروشیدند. آرامش آبى آب کجا و خیز طلایى موج کجا؟!

۱۶مهر

در اتاق نوزادان، ساعت ٩:١٥، همه دور میز میان وعده ى صبح نشسته اند؛ نوزادان روى صندلى هاى بلند و آنها که قدم هاى اولشان را برداشته اند روى صندلى هاى معمولى و کوتاه. 


وارد که مى شوم همه به هم سلام مى کنیم. مینا و کریستینا، دو مربى امروز، با تک تک بچه ها در سلام کردن و نام بردن من همراهى مى کنند. امروز، ٨ کودک در این اتاق حاضرند. سارا را یکى دو هفته اى ندیده بودم. از صندلى نوزادى به صندلى معمولى جابجا شده. یک مرتبه چقدر شبیه بچه هاى بزرگتر شده! در حالت خوردن و ارتباطش با بقیه هم تفاوت مشهودى است. عجب تغییر سریع و بزرگى! چهره ى دونفر را این میان نمى شناسم. با هم آشنا مى شویم و سلام مى کنیم. 


ظرف میوه هاى برش خورده روى میز به آخر رسیده. همزمان که مینا براى استراحت ده دقیقه اى اش مى رود، دستکش پذیرایى به دست مى کنم و بهمراه کریستینا کیک (بس که شیرینى اش کم است بهتر است بگویم نان) را بین بچه ها قسمت مى کنیم. کنار بچه ها مى نشینیم. یکى از بچه هاى تازه وارد که از آمدن من و رفتن مینا بغضى در گلو داشته، همزمان با نشستنم اشکهایش سرازیر مى شود. پیشتر هم در این اتاق با این حالت بچه ها مواجه شده بودم. در نگاهم اینجا اتاق وابستگى است؛ بچه ها ومربى هاى ثابت بهم پیوند خورده اند، اتصالى که یک نوزاد نیاز دارد. غریبه ها غریبه ترند و رفت و آمدها بیشتر، بچه ها را تحت تأثیر قرار مى دهد. از همان فاصله، سعى مى کنم چهره به چهره اش شوم و دوستى کنیم. اداهایم یکى در میان توجهش را جلب مى کند. کریستینا هم دلدارى اش مى دهد. کم کم بیقرارى اش کم مى شود. 


کمى بعد، در ضمن خوردن، دو سه تا از بچه ها شروع به گفتگو و سر و صدا مى کنند. شاید هم رقابتى است بینشان که صداها بلند و بلندتر مى شود. "آ". "آآ". "دَ..دَ...دَ....". کریستینا صداهاى بلند بچه ها را با "نه، متشکرم!" پاسخ مى دهد و آنها را به صداهاى آرامتر دعوت مى کند. دارم به این عبارت عادت مى کنم. پیشتر برایم تازگى داشت؛ وقتى بچه ها داخل اتاق مى دویدند مربى ها مى گفتند "نه متشکرم!" تا آنها را متوقف کنند، یا وقتى یکى مى خواست از بطرى دیگرى آب بخورد نیز این عبارت را در پاسخ شنیده بودم. 


کریستینا پیشنهاد مى دهد صداهاى بچه ها را با خواندن شعر جهت دهیم. دو نفرى شروع مى کنیم به خواندن و بچه ها لب هاى ما را با دقت و شوق تماشا مى کنند. شعر فرصت مى دهد به چشمهاى تک تکشان پل بزنیم و لبخند بنشانیم. استقبالشان شعرهاى بعدى را بدنبال مى آورد.


خوردن و آشامیدن تقریبا تمام شده. با حوله هاى نمدار یکى یکى دور دهان و دست ها و لباس بچه ها را تمیز مى کنیم و پیش بندهایشان را باز مى کنیم. همزمان که مشغول نظافت میز و زمین مى شوم، مینا برمى گردد و بچه ها را به نوبت براى تعویض پوشک مى برد. کریستینا مى رود براى استراحت. 


بچه ها به مزرعه اى که در گوشه اى چیده شده و چند کتاب مرتبط با حیوانات مزرعه در گوشه اى دیگر سرگرمند. کلمات کتاب را با هم تکرار مى کنیم. یکى یکى که تمیز مى شوند کرم ضدآفتاب به صورتهاشان مى زنم و مى رویم در بالکن - فضاى باز اختصاصى اتاق نوزادان - که گوشه گوشه اش وسایلى براى بازى بچه ها چیده شده. کمى به بازى مى گذرانیم تا ساعت ٩:٥٠ مى شود. کریستینا برگشته. برگه ى ورود و خروج را امضا مى کنم و به اتاق نوپایان مى روم. 


۱۶مهر

انیمیشن زندگى حضرت ابراهیم رو تماشا مى کردیم. خوب! نقدهایى وارد بود. چند نقطه ی داستان توی ذوق مى زد و سکته داشت. 

یکى از اون جاها وقتى بود که ابراهیم علیه السلام بعد از شکستن بت ها خیلى بى مقدمه گفت "اى مردم، من پیامبر خدا هستم..." حتى ماجراى ستاره و ماه و خورشید پرستى را هم نشان نداده بود! 

این پرش داستان، حال و روز خودم رو تداعى کرد که شناسنامه اى مسلمان بدنیا آمده ام و در جامعه اى با پسوند اسلامى تربیت شده ام. پیش از آنکه با تجربه هایم سیرى کرده باشم و فارغ از احوالى که بر من گذشته، مسلمان صدایم کرده اند. داستان اینجور مسلمانى من هم مثل این انیمیشن، سکته داشته. نمی دانم! شاید آنچه می تواند نقشی در من بنگارد و آن بهره ای که می توانم از داستان زندگى پیامبران برای خود بردارم، نحوه ى بودنشان روى منحنى زندگى بوده نه اینچنین دریافت هاى پله اى از زندگى شان. آنطور که با حواس بیدار خود قدم به قدم جرأت کرده اند حضور داشته باشند و تجربه هایشان را زندگى کنند.


۱۶مهر

شناور که هستم، اول صبح یک کارت به گردنم آویزان مى شود تا یادم باشد چه ساعتى در کدام اتاق باشم، از ساعت ٩:١٥ تا ١:٣٠ بین سه اتاق زمان بندى شده ام. 

امروز کمى زودتر رسیده ام. ساعت ٨:٤٠ دقیقه است. به اتاق مربیان مى روم و ساعت ورود و امضایى روى برگه ى خود در پوشه ى ساعت هاى کارى مى زنم. مى نشینم به مرتب کردن یادداشت ها. هوس نوشتن دارم. ذوق مى کنم که دفترچه و خودکار همراهم هست. شروع مى کنم. با ورود یکى از مربیان توجهم به ساعت جلب مى شود. واى! ٩:١٥ شده! مینا، مربى اتاق نوزادان، نوبت استراحت دارد. باید بجایش باشم. مى دوم به سمت اتاق مدیریت. کارت را از جرالدین مى گیرم. به گردن مى اندازم و به اتاق نوزادان شناور مى شوم. 


ادامه دارد...


۱۴مهر


روى چمنزار صخره اى کنار آب ایستاده اى. آرامش سحرگاهى اقیانوس، پیش رویت، نرمى سبز چمن، زیر پایت، و لطافت خنک نسیم صبح، روى گونه هایت. سبک مى وزد و تو با اشتهاى تمام مى خواهى یک نفس، همه اش را در خود سرازیر کنى. ریه هایت تازه مى شوند.

آب در صافى بُرّنده ى افق به آسمان وصل شده است. آسمان اما به حال خودش نیست. رنگ و رویش آفتاب و مهتاب است! کبودى بالایش، به سمت آب، بى رنگ و رو مى شود و نزدیکى هاى افق، روى رنگْ پریده اش، گل مى اندازد! افق، بى قرار است. دارد رنگ عوض مى کند. نفس تازه اى فرو مى کشى. همانجا حبس مى شود. این افق بى قرار، دارد شکاف مى خورد! از میانه اش، سایه روشن زرد به سرخى سر بر مى آورد، آرام حرکت مى کند و در یک نیم دایره به سمت بالا موج مى اندازد. آسمان متلاطم است! چشم بر نمى دارى. لحظه ى بعد، روى  لبه ى پایینى آسمان و در سرچشمه ى موج زرد و سرخ، یک نقطه ى روشنایى سر بر مى آورد. نقطه، دایره مى شود و دایره بزرگ و بزرگتر. هرچه مى گذرد، طلایى نور، موج بزرگترى در آسمان مى کشاند. غرق تماشایى. نفس تازه مى کنى. گرما بر جانت مى نشیند.

۱۴مهر

قصد کرده بودم تماشاچى باشم. ببینم. همه چیز را. از هر جنسى. مى خواستم همه ى حواسم چشم شوند و آنچه مى بینند مقابلم روى صفحه بیاورم. دلم مى خواست مشاهداتم کلمه شوند. اما از وقتى شروع کرده ام مى بینم چقدر برایم سخت است و چقدر درمانده ام در تماشا. نمى توانم ببینم! شاید جاى تعجب نیست! نمى دانم. نگاه مى کنم و کلمات را مى بینم که موضوع ها را لابلاى برداشت ها، فکرها و باورهایم مى پیچند و تحویلم مى دهند. صفحه صفحه ى نوشته هایم دارند نشانم مى دهند که از برداشت اشباع شده ام، آنقدر که حس هایم و دریافت هاى خامشان از دسترسم دور شده اند. گویى ذهنم دیوارى شده باشد میان من و گیرنده هایم. نمى دانم چه ها بر سرزمین وجود گذشته که به اینجا رسیده است. هر چه هست از جنس طراوت کودکى نیست. نوشته هایم هر یک اطلاعیه اى شده اند که خبر از گم شدن کودکى مى دهند. که نرگس! اگر نشانى از او دارى، دنبالش کن! 

دلم مى خواهد غلاف ذهنیات را از احساساتم بردارم و صاف و زلال دریابمشان. 

تمرین مى کنم...

۱۴مهر

همسایه اى داریم که در نظرم تجسم رندى است. هر چه بیشتر مى شناسمش مى بینم چقدر خوبتر از آنى است که روز اول مى نمود. مادرش حدود ٩٠ سال دارد. مدتى بود که منزل پسر ساکن شده بود. به سختى راه مى رفت و خمى در کمر داشت. هر روز پسر را مى دیدیم که دست مادر گرفته و اطراف منزل پیاده روى مى کنند. در ورودى ساختمان سنگین است. یکبار که آمدم در را باز نگه دارم که وارد شوند، پسر نگاه ناراحت و تعجب آلودى به من کرد! گفت او مى تواند و لازم است خودش انجام دهد و بیشتر ادامه داد از اینکه او نباید ضعیف شود... این گذشت. 


جراحت قابل توجهى روى ران پاى پسرک ایجاد شده بود. آنقدر که به سختى راه مى رفت و دلمان ریش بود. همان اول هم پزشک معالج به او گفت خودت باید تمرین کنى تا از پس کارهایت بر بیایى و با اینکه نمى توانست خم شود، اجازه نداد در پوشیدن کفش و لباس کمکش کنم. یک روز که کنار هم راه مى رفتیم و رنج او در حرکت مشهود بود، کشمکشى در خود دیدم. توصیه ى دکتر و ضرورت بر پاى خود ایستادن براى او از یک طرف، و مقاومتى در درونم از طرف دیگر! رها نبودم. آرام ماندم به تماشا. نگاه اطرافیان را دیدم و سوز و نگرانى دل خودرأى ام که بر بودنم سنگینى مى کرد. سکوت کردم. سر و صدا خوابید. چه دل قرصى داشت آقاى همسایه!