تماشا

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «رشد» ثبت شده است

۲۲مرداد
از اتاق کوچیکمون بیرون اومدیم. حیاط بزرگی جلوی چشم هامه. صدام می زنه. دلم می خواد شیرجه بزنم توش. 
پای راست راحت بلند می شه و می خواد تو این بزرگی زمین پرواز کنه. اما همین که بالا میاد، مثل همیشه حس می کنم روی هوا ول شدم و دارم می افتم. زودی میارمش پایین. پای چپ، حالا که نوبت بالا رفتنش شده سنگینه. به سختی، یه کمی بالا میاد و زودتر از اینکه بتونه سنگینی خودش رو تو هوا حس کنه، با زور پای راست به جلو کشیده می شه.
یکی دو قدم همین جور جلو می رم و وارد حیاط می شم. حیاط! راه رفتن! قدم هام! پای راست! پای چپم! چقد می چسبه! نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. من تو حیاطم! دارم راه می رم! باز قدم بر می دارم. راست، چپ، راست، چپ،... قدم هام صاف نیست. تعادل ندارم. مهم نیست. باز ادامه می دم. بچه ها گوشه و کنار دارن بازی می کنن. کیف می کنم که همه تو حیاطیم. با این حال، الان فقط می خوام راه برم. دور حیاط می چرخم و می چرخم. یک دور... دو دور... سه دور... من که نمی شمرم! دلم می خواد بدوم. تندتر راه می رم و حیاط رو دور می زنم. تکراری نشده. خسته نیستم. شادم. انگار خنده روی صورتم پررنگ تر شده. بازم راه می رم و راه می رم.
توی حیاطم. هم کلاسی هام دور و برم. و من دارم دور تا دور حیاط می چرخم. دارم قدم هام رو یکی یکی بر می دارم. قدم هام تعادل ندارن. دارم دنبال حس پاهام می گردم. هر بار، دارم صدا زدنشون رو امتحان می کنم. تو میدون خودم، تو حیاط خلوتم، دنبال دست و پاهام می گردم. و با هر قدم، یه قدم بیشتر لمسشون می کنم. توی پاهام، دنبال صاف راه رفتن می گردم. از اینکه دست و پاهام رو تو هر قدم یه کم هم شده، پیدا می کنم کیف می کنم. راه می رم و راه می رم. دور تا دور خودم قدم بر می دارم. سیر نمی شم.