تماشا

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

۰۷آذر

زمین چه با سخاوت است. گرمى آغوشش باز است به روى مسافرها 

دانه اى که در خاکش خانه مى کند و گرده ى افشانى که بر آن مى نشیند را در بر مى گیرد و با داشته هایش در طبق اخلاص آن را مى نوازد. بذر ریشه مى دواند و آغوش زمین مى فشارد، جوانه مى زند و سر بر مى آورد. به بار مى نشیند؛ خواه میوه اى باشد یا رنگ و رایحه اى. و دانه یا گرده ى مسافر دیگرى روانه ى سفره ى خاک مى کند. 

زمین را دوست دارم. جایم مى دهد. سفر پیشینم را بذر سفر تازه مى پروراند. هر بار مى رویاندم به بودنى تازه و مى نشاندم در زمینى نو. گویى هر لحظه برداشت مى شوم و در زمینى دیگر کاشته. تا بودن تازه ام در قرارگاه نو چگونه بارى دهد و چه عطرى بپراکند؟ 

و هر قرارگاهم، آبستن بذرى تازه است... براى رویشى در پى پژمردن و سرآمدن...  

هر لحظه در سفرم...

نسیم تازه اى وزیده و گرده ام بر خاکى تازه نشانده

آغوش زمین را گرم مى فشارم

اى روشنى بر ما بتاب!

۱۲آبان
این روزها هر چه به موعد رفتن نزدیک می شویم حس می کنم نسبت به محیط اطراف و روزمره هایی که کمتر در چشم عادت می نشستند حساس تر شده ام. دیروز انگار برای اولین بار سایه روشن نرده ها روی بالکن را دیدم! بعد از این همه تکرار!
نشستن به تماشای حرکت ابرها روی خورشید و رقص این سایه ها هم شوق و شگفتی مواجهه را داشت و هم اندوه جدایی. هم دل دادن بود و هم دل کندن. سایه های این سه سال نشست و برخاست روی بالکن را آنقدر به یاد ندارم که سایه های دیروز را. گرمی آفتاب و خنکی نسیم آن تماشا در خاطره ی حس هایم مانده اند، از تغییر دمای پوست بدن گرفته تا تغییر دمای حال و هوایم. خشمی که خنک شد، گرفتگی ای که نرم شد و لبخندی که نشست. 
مانده ام که مگر در همه ی این سه سال من رفتنی نبودم؟!
۲۶مرداد

جانم به قربان حال دل هاجر! 

جان تازه می دهد 

 

۱۸مرداد

خالی از واژه ها و افراد و تجربه ها،

خلوت خلوت،

صدای خالی بودنم را می شنوم

نیازها یکی یکی قد علم می کنند

زمین و آسمان نمی شناسند،

نیازند

و من، نیازمند

نیازند

و با همه ی تنوع و پراکندگی شان

از «من» بر می آیند

«من» ای که اینک «تو» را می جوید؛
برآورده کننده ی حاجت هایش را،
پاسخ نیازهایش را،
«تو»یی به وسعت همه ی زمین و آسمان ها را

تو را به عمق شنوایی ام از خویش،
تو را به گستردگی نیازهایم می شناسم
سنگینی گوش است و دل،
از خواهش هایم تا نامهای بلندت
همان ها که به خواندنشان دعوتم کرده ای
فاصله بسیار است
از این سراپا خواهش بپذیر
به هر نام و نیاز کوچک که می خواندت
خواسته تویی
نام تویی
۱۷تیر


این روزها به بهانه ها و مناسبت های مختلف، فریاد چه نشسته اید از گوشه و کنار بلند است، از زن و مرد، بزرگ و کوچک، برای دفاع از حق دیگری. چه خوب که هستند چنین صداها و تلنگرهایی. چه امیدبخش که خاطرهایی پریشان می شوند از پریشانی احوال دیگری و دل هایی نگران می شوند برای ناآرامی دل های دیگری. چه همدلی صمیمانه ای که آگاه شویم و آگاهی بگسترانیم! 

با این وجود، ای نگاه! تو بگو! اعتراض هایت، به کدامین سو می روند؟ آیا معرکه می سازی که مظلومین عالم خاک بر سر خود بریزند یا روشنی به نگاه ها و نیرو به گامها می رسانی؟ آیا جامعه را به سوی غمباد گرفتن و سرریز شدن خشم و نا امیدی می کشانی، یا به سوی اصلاح و ساختن؟ آیا گفتنت شخم می زند به ناحقی و هرزگی یا زهر می پاشد به حال روزگار؟  

نگاه من! کدام روزی است که همه چیز سر جای خودش باشد؟! کدام روزی است که بشود با آرامش خاطر، زندگی سالم حق مدار را پایه ریزی کرد؟ ببین از این فریادها و همدلی ها چه عاید تو شده و می شود. چه می خواهی از آنها؟ آیا آن روز یکرنگی و مهربانی فراگیر را آرزو داری؟ آن روز چه رنگی است؟ آیا صدایت و  حال و هوایی که پخش می کنی در آن روز می گنجد؟ آن رنگی است؟ فکر می کنی هر چه بنشینی به شناسایی و شمردن مظلومیت ها و حق کشی ها و فلان گروه و بهمان طبقه را با خبر کنی، شور و هیجان بکاری، صدایت را بلندتر کنی و علمت را بالاتر بگیری، همه به خود می آیند و تمام؟ اگر عمرمان را بگذاریم بر این کار، بر هیاهوی دادخواهی و نه کاشتن آن در متن زندگی خود، آیا این دنیا را جای بهتری کرده ایم؟ آیا به بهشت رویاهایمان نزدیکتر شده ایم؟ 

شاید یک آفت دل پرخون و سر پر شور این باشد که آرام و قرار ندارد، که به حال خود نیست، که ممکن است در این آشوب زدگی، خلوت تماشا از نگاهش، و متانت حق مداری و استقامت حرکت از گام هایش بیفتد. همان خوب ها که می خواهد! ای نگاه عزیز!‌ یک نفر هم که در این وانفساه خود را باشد، تبعیض را و شور تبعیض زدگی را از زندگی خود پاک کند، یک نمونه به مصداق های حق مداری افزوده و یک قدم به دنیای بی تبعیض نزدیکترمان کرده. نگاه جان، حق جویی بیفزا و خون دلها را تسلی باش. حرکت باش! هر چند آهسته، اما پیوسته. 

از کجا معلوم؟ شاید آرامش و سلامت را، شاید آن رنگ رویایی را در همین حالا بیابی. همین دیروز فرداهای دور! 

۲۹خرداد

سال پیش که براى اولین بار نه گفتى، تصویر بانویى سختگیر و ناهمدل از تو ساختم و خیال خود را راحت کردم که انعطاف ناپذیرى و سرسختى از تو بوده و بى دلیل. نمى دانستم چه صحنه هایى پیش روست. امسال، نه ى تو را دوست دارم. نشسته به دلم. نه فقط نه ى امساله ات، که تمام این سالى که بر من گذشته و آنچه مى گذرد را. فصل ها هستند که مى آیند و مى روند، مى بینى با اینکه سرما و خشکى را نخواسته بودى، بهار دل انگیز، آن را هم خیلى خواستنى مى کند. انقدر که دیگر رویاى بهار را کارى ندارى. سرشار از لذت زمستان مى شوى و مى خواهى اش. خواسته ى اکنون توست. خلاصه که اى بانوى سر سخت پارسال، براى من بانوى حکیم و دلسوز امساله اى. انگیزه ات هر چه بوده، سردرگمى و بیراهگى ام دادى. همه ى آنچه هست را مى خواهم. شمع به دست، در تاریکى و سرما دنبال بارقه هاى گرمى و نور بودن را مى خواهم

باشد که هر کداممان در این گام برداشتن ها پرتوى بیابیم

سلام و احترامم نثارت

۲۰خرداد


بنظر می آید که ما آدم ها می آییم پدیده ها را و جهان را تماشا می کنیم و با مشاهده های مدون، دسته بندی هایی در علوم مختلف شکل می دهیم. بعد، از این دسته ها برای شناخت هستی و برای به خدمت گرفتن آن استفاده می کنیم. 

گویی با این دسته بندی کردن ها روی طیف پیوسته ی هستی، برش هایی می اندازیم. آن طبقه بندی ها شکل گرفته و گسستگی ها مبنای عمل مى شوند. حالا که می خواهیم بر اساس آن شناخت طبقه بندی شده رفتار کنیم یا محصولى تولید کنیم، و دانش مان را زندگی کنیم، انگار از آن گسستگی ها انتگرال می گیریم تا زنده و پیوسته شوند. تا بر روزمره مان سوار شوند. اما خیلى وقت ها بلوک های جدا جدای دانش در درونم دچار انتگرال درست و حسابى اى نمى شوند، به جانم نمى نشینند، و بروزم از آن دانش، گسسته و بریده بریده است. اگر در کلام و برنامه ریزى هم بیاید، در عمل و رفتار مى لنگد. مثل تصویرهاى دیجیتالى، می تواند رزولوشن هاى مختلفى داشته باشد. به هر صورت، دیجیتال شده است و از نزدیک که می بینی مربع مربع های بودنم پیداست. خروجی ام زنده نیست، تنفسش مصنوعی است. 

این روزها رویایم شده اینکه همه ی سرفصل ها که از ذهن گذرانده ایم، آنقدر خوب به جانم بنشینند که در حضور و عملکردم، خروجی پیوسته ای بیافریند. جریان روانی باشد از جنس زندگی. که آن خروجی هم به جان هستی بنشیند.

دو نوع کودکستان پیش رویم هستند؛ یکی هست که دانه دانه، در بادکنک های اصول و ارزش ها می دمد و آنها را بر سردر خود می آویزد. گویی همان دسته ها و سرفصل های نظری، در عمل عنوانی گرفته اند که پرداختن به آن از یاد نرود. جریان یک روز اینجا، تشکیل شده از درست کردن بسته های کادوپیچ شده ای متناسب با عنوان های نظری. چسبی میان این بسته ها نیست و چیدمانشان کنار هم انگار خیلی مهم نیست. ظاهرش زیباست و پر است از امکانات برای رفع به اصطلاح، نیاز های کودک. 

کودکستان دیگری است که وقتی واردش می شوی، حس می کنی وارد خانه ای شده ای که دارند در آن زندگی می کنند. بیشتر آن بخش ها و سرفصل ها را می شود لابلای زندگی شان پیدا کرد. واقعی. روان. زنده. البته که نظم ظاهری اش کمتر است. جاى رسیدگى به بعضى بسته هاى دانش هم هست. اما آدم اینجا کمتر سرگردان می شود. در رده بندی ها هم معمولا امتیازش بالاست. احوالش خواستنی است.

نگاه که مى کنم مى بینم دانش را می خواهم، 

واقعی، روان، زنده

دلم می خواهد شناختم اگر گسسته است،

زندگی ام پیوسته باشد

و این پرسش برایم هست 

که من چه کاره ام در این فرایند جاری شدن پاره های منجمد دانش و شناخت؟  


۱۸خرداد


سلام ای خدا نام، ای همه ی هستی من، ای همه ی هستی، ای راز 

با تو مى نویسم، با بزرگی بی نهایت تو. می خواهم غرق در تو از اینجا، از این جایگاه بنویسم. 

همه چیز رو به تو تازه می شود، بزرگ ها کوچک می شوند، کوچک ها به چشم می آیند. همه چیز جان می گیرد. زندگی هم از عادت بیرون می آید، زنده می شود. در برابر تو، آسمان ها صدایم می زنند. در برابر زیبایى هایت دلم مى خواهد زیبا شوم. 

دوستت دارم، ای آنکه هر چه هستم از توست. این قطره ی حل شده در دریای تصویرت را می شنوی، و چه خیال آرامى است که نقطه ای از انعکاس بی نهایتت باشم. نیست در تو باشم. زیبایی ات، نورت، علم و حکمتت، بزرگی ات در برم گیرد، حرکتم دهد، و من آرام بگیرم در این غرقگی، رها شوم از هر سنگینی، و بی زمان و بی مکان شوم، شور شوم. سبک سبک. آرام آرام. این رازآلودگی تو، این هیچ جایی و هر کجایی تو، این پیچ در پیچی ساده ی تو...

دوست دارم آنچه از نگاه قطره ای می گذرد پیش روی تو بگذارم. این قطره ى حل شده در آفرینشت، وقتی من می شود، وقتی خود را جدا می بیند، آن وقت تجربه ها پیش رویش بزرگ اند، و او در برابر آنها حقیر و ناچیز، و چه بسا ناتوان.

پیش رویت می گذارمشان برای سپاس، برای درد دل و اظهار ناتوانی، برای طلب کردن بی نهایت، خواستن همه ی آنچه تو هستی و من نیستم. می گذارمشان پیش رویت تا بصیرت بخواهم از آنکه بصیر است و سرچشمه ی آن. می گذارمشان پیش رویت تا گره هایشان در روان حضورت باز شود. گره های من من باز شود و حل شود در جاری تجربه ها. روان شوم. در متن هستى. هم آهنگ شوم با ساز عالم. و رقص از سر گیرم

سراپا سپاسم، که این لباس را هم تو بر تنم نشاندی.

دوستدارت، 

غرق تماشایت،

هیچ در پیچش تصویرت

۰۷آذر


دل تنگ را به آغوش او مى سپارم. 
منزلگه عزیزانم در بر بینهایتش، گشاده و گشوده ترین است. رکوع را پناه دلتنگى هایم قرار مى دهم. باشد که از پى گشادگى، روزنى در دل باز شود. عطشى سر ریز کند و بوسه اى.
بوسه که بر آمد، آن را بیقرار بر خاک پیکر این عالم مى نشانم که محضر جان هاى پاک شان است، که آستان جانان است.
آنقدر سر بر آستان، در بوسه مى مانم تا از پس روزن باریک دل، خنکى اى بجوشد. زلال صافى قطره قطره فرو بریزد. لبریزم کند. تا که شره اش از دل و دیده بر جان سرازیر شود و شستشویم دهد.
باشد که منى نماند. هیچ شود. 
نماند جز آب
۱۷مهر

اتاق نوپایان:

ساعت ۹:۵۰ وارد اتاق بچه های دو تا سه سال می شوم. میان وعده ی صبح، طبق معمول تازه تمام شده و مربیان به بچه ها در پوشیدن کلاه و کرم ضد آفتاب کمک می کنند. امروز هوا برای بازی در حیاط مناسب است. من هم که اغلب در این بازه ی ۹:۵۰ تا ۱۰:۳۰  به همراهی بچه ها و بازی می گذرانم به حیاط می روم. 

انبار کوچکی ته حیاط اتاق نوپایان هست که هر روز با محتویات آن فعالیت های تازه ای برای بچه ها در گوشه گوشه ی حیاط چیده می شود. سایبان بزرگی که نیمی از حیاط را پوشانده کمک می کند که در روزهای بارانی هم حیاط تا حدی قابل استفاده باشد. به جز حوض شن، کف حیاط با چمن مصنوعی پوشیده شده است. 

گاهی مثل امروز که برنامه ی اتاق نوزادان هماهنگ با اتاق نوپایان پیش رفته باشد و حال نوزادان مساعد باشد، آنها هم به این حیاط می آیند و دنیای بزرگتر و وسایل بازی بیشتری را تجربه می کنند که اغلب آنها را به حرکت و راه رفتن و تعامل با دوستان کمی بزرگتر از خود وا می دارد. 

یکباره به خودم می آیم و می بینم که در گوشه ی حیاط، غرق تماشای بچه ها شده ام؛ تفاوت میزان استقلال و محدوده ی حرکتی این دو گروه سنی توجهم را جلب کرده. چشمم به الیور، پسرک ۲.۵ ساله می افتد که لیسا، یکی از مربیان، در حالیکه روی صندلی گوشه ی مقابل نشسته، او را بین پاهای خود روی زمین نگه داشته است. جلو می روم که توپی که پیشتر، با اشتیاق با آن بازی می کرد را به او بدهم. لیسا اشاره می کند که از صبح امروز چند بار دوستان خود را زده یا هل داده و باید بنشیند تا آرام شود. توپ را برمی گردانم. ذهنم کنار الیور جا مانده است. لب حوض شن می نشینم به دفن کردن تکه های چوب و برگ در زیر شن ها. یکی دو تا از بچه ها نزدیک می آیند. یکیشان سطل و بیلچه می آورد و آن یکی حیوان های پلاستیکی را روی شن راه می برد. سوفیا با دستان باز جلو می آید، انگار که بفل می خواهد. بعد روی پایم می نشیند و مثل این روزهایش که شوق صحبت کردن در او فوران می کند گفتگو را شروع می کند. کلماتش واضح نیستند. شاید که لحن کلام را از مادر و پدر گرفته باشد، صداهایی را ادا می کند که در مجموع، آهنگ جمله دارند. خوش صحبت است و میان کلامش، جملاتی هستند که آهنگ سوالی دارند. قصه ی خیالی ای به پاسخ هایم به او جهت می دهد. او به صحبت ادامه می دهد و همه ی توجهم به اوست. کمی بعد، صدایم می کنند که ساعت ۱۰:۳۰ شده و وقت اتاق پیش دبستانی رسیده. برگه ی ورود و خروج را امضا می کنم و به اتاق بعدی می روم.