در متن برو بیا و سر و صدای روزمره, همینطور که زمان می بره که از هستن خود, از حال خود باخبر بشم,
مثل اون وقتها که تازه آروم آروم می فهمم دارم نفس می کشم, و کم کم نفس ها عمق می گیره و ذره ذره توجهم به خود جمع و جور می شه,
و بالاخره در من قرار نسبی می گیرم, هست می شم,
حتما همینطور برای مواجهه و مرتبط شدن با غیر خود هم زمان و حوصله لازمه, سکوت و توجه لازمه. و بلکه به مراتب بیشتر!
وقتی با طبیعت روبرو می شم, برای شنیدن شعله های آتیش, بال پرنده و تنفس درخت, برای لمس حضور طبیعت, گویی که اول لازمه به خود برگردم, از هر طرف جمع و جور بشم, یکپاره و هست بشم تا بتونم متوجه اونها بشم. بهشون وصل بشم.
دیگه چه برسه به اطرافیان! مادر و پدر, همسر, فرزند, خواهر و برادر و دوست, خویشان و همکاران, و غریبه ها.
افرادی که باهاشون در ارتباطم. چه بسا هر دو پراکنده باشیم و در جای خود قرار نداشته باشیم! نباشیم!
چقدر طمأنینه و توجه لازمه که بتونیم خود و دیگری رو در جمع و جور شدن و هست شدن حمایت کنیم! که بتونیم به هم برسیم! که بتونیم مدام همدیگه رو لمس کنیم. که جان به جان وصل بشه.
چیا می تونه آدم رو در آروم و قرار گرفتن و توجه کردن کمک کنه؟
لابد جنس طبیعت که اهل طمأنینه و قراره رفیق خوبیه برای تمرین و تجربه ی وصل!
همجان طبیعت شدن خواستنیه.
21 خرداد 1401