تماشا

۲۷شهریور

این قرار و قرارگاه من است؛

اگر در عریانی رفاقتمان،

زخمی نشانم دادی،

محرم تو باشم.

حال و هوای پس آن زخم بخوانم.

نیازت بشنوم.

اگر به من اعتماد کردی و حوالی زخمت راهم دادی،

مراقبش باشم.

محتاط و نرم آنجا قدم بردارم.

پرستاری اش کنم. 

آخر، زخمهایت از زیبایی های تواند.

هدیه های آگاهی تواند.

سرچشمه ی قوت های بی مانندت.

می بینمت که به رد التیامشان، روزبروز زیباتر و درخشان تر شوی.

و من از تماشایت سرمست تر.

جان هایمان نزدیکتر.

دوستی مان عمیقتر.

اما اگر چنین نکردم، 

شاید زخمی دارم.

اگر تاب آن داری،

محرم و مرهمم باش رفیق!

 

 

۲۸مرداد

وقتی بزرگترها برای والدگری, برای مادر بودن و پدر بودن, ایستادند,

همه ی اهالی توانستند با خیال آسوده کودکی کنند،

و التیام یابند.

 

When the adults stood for parenting,

for being mothers and fathers,

everyone felt free to do their childhood,

and heal.

۲۲فروردين

آب های وسیع که حرارت ببینند، راهی برای ابراز می یابند، به سمت آسمان. 

توده ی ابرها نقشی است که آب ها ی روی زمین بر صفحه ی آسمان می اندازند. 

و بعد، تراکم ابرهاست و سرما که در قطره های باران بروز می یابد. 

هر راهی که به ابراز گشوده می شود صحنه ای است از طبیعت.

نقشی که آب های زیر زمین می نگارند - آنها که از گرمای بیرون پوشیده می مانند - هم نقش دیگری است و جلوه ای دیگر از طبیعت. 

گویی که این ابرازها، میان تکه های جدا جدای طبیعت پل می زنند و بستر ارتباط و یکپارچگی اند. 

اجزای طبیعت چه هنرمندند در کانال ابراز دیگری شدن!

۱۱اسفند

اینجا زمانی است که با تو می گذرد. تو که در دل جا داشتی و در خیال تصویر می شدی و آسمان نمود حضورت بود. جایی می خواهم برای با تو گفتن. شاید جایی روی زمین برایش کنار گذارم. در این گردش زمانه که خیالها می رقصند و فکرها می آیند به آنها قد و اندازه می دهند. جایی می خواهم برای همنشینی با تو. و اندازه ات که روز به روز بی اندازه تر شده است. که جهان و حکمت و زندگی و شور در جریانش دیگر عبارت «تو» را برای خطاب کردنت سخت می کند. پیش تر راحتتر مخاطبم می شدی. اگر چه تصویر حاضری نبودی. اما حالا آنقدر همه ی زندگی هستی که نمی دانم چطور دارم با تو می گویم. شاید به همین مناسبت، و جوشیده از تو، جایی بخواهم برای ارتباطها، برای فرد فرد بودنهایت. برای جانها و جایها. و گوشه ای هم برای مصاحبت با اینجایی خویش. دارم بلند بلند فکر می کنم اما شیرینی اش این است که دارم تو را می بافم به فکرهایم تا از بودنت در وجودم فکر و تماشا بجوشد. دارم خود را لابلای حضورم به تو جا می کنم.

۱۱بهمن

چشمهای پسرک پر از پرسش و نگرانی بود. همینطور که نگاهمان به هم گره خورده بود داشت از اینکه چطور پدربزرگ، پرنده ی بی جان را در گودال گذاشته و رویش خاک ریخته برایم تعریف می کرد. نگاهمان ادامه داشت و سکوت. مانده بودم چه بگویم. چشمم که به برگ روی زمین افتاد به سرم زد کار پدربزرگ را توجیه کنم و از هم جنسی بدن جان داران با خاک بگویم، که ‘ببین برگها هم روی خاک می افتند و با آن یکی می شوند’. لحنش با اعتراض و انکار آمیخته شد ‘نه! ولی اون یه پرنده بود!’. 

 

نیمه شب از صدای بال بال زدن دو مرغ عشق در قفس از جا پریدم. سابقه نداشت. سر در نیاوردم چه به حالشان گذشت. کمی کنارشان بودم و آن شب گذشت. تا روز بعد که همکارم از ناآرامی سگش در نیمه شب گذشته گفت. صحبت از تأثیر اوضاع جوی و نجومی شد. نگاه پسرک همچنان به من بود. مرغ عشق ها و آن سگ در همین زنده بودنشان چقدر با هم وصلند! چقدر با آسمان و زمین یکی اند! چقدر هم جنسند! … رشته ی این فکرها رسید به من در این میانه و مابقی آن روز در فکر بودم. خودم را خیال می کردم و کم کم پای رفیق های جانی هم به این خیال ها باز شد. تا مزه مزه کردن یکی بودن. به احوال وصل، در این زندگی و بعد از آن. کدام طعم چشیده یا نچشیده است؟ اصلا آیا حال من ذره ای به حال ریز و درشت افراد و زیر و زبر هستی گره خورده؟ تصویرها بود که به هم بند می شد و خیال را می بافت. آن پرنده ی بی جان، خاک، برگ روی زمین، مرغ عشق ها ،سگ، اوضاع جوی، من، و رفیق.

 

هنوز یک روز نگذشته بود که در گذر اتفاقی ام به فیس بوک، عکس تو را دیدم. تویی که هیچ رد پایی در فضای مجازی نداشتی! چشمهایم خیره به صورتت از حرکت ایستاد مبادا به گوشه ی عکس برسد و آن نوار مشکی… مبهوت شدم… الان می فهمم که این نوشتن، سوگواری من است حدیث. باورش سخت بود و تا مدتی می خواستم احساست را حس کنم. که لمس کنم چه به تو گذشت آن روزها که بی خبر بودم و بعد هم که رفتی. بعد داشتم دنبال بندی بین من و خودت می گشتم. رشته ای که از عمق جانم همین حالا تو را لمس کند. مرور نوشته هایمان بود و خاطره ها و حس هایی که از آنها بر آمد. عطر تو هم این میان بود. اما آن رشته؟ هنوز دست دلم به آن نرسیده. یا شاید قوت جانم. این روزها با یادت، نگاه پسرک همچنان به من بوده و صدایش در گوشم که ‘نه! اون یه پرنده بود!’.

۰۹دی

چشمهایم تار میدید. سردرگم بودم که شمایلی که می دیدم که ها هستند و ماجرا از چه قرار است. زندگی تار بود. از نا همگونی و کج و معوجی آنچه در جریان بود به نسبت آنچه می شناختم ترسیدم. عقب عقب پس رفتم تا فاصله بگیرم. دیدم عوض نشد. ترسم بیشتر شد.

پا به فرار گذاشتم. با تمام توان دویدم به امید منظره ای شفاف. هر چه می رفتم صحنه ها همانقدر کدر و در هم و ناموزون بود. قفسه ی سینه ام دردناک شده بود و به نفس نفس افتادم. ایستادم. احساس حرارت و ضربان وجودم را گرفته بود. اما نگاهم همچنان تار. پلک ها بر هم گذاشتم. با دست های مشت کرده مالیدم و دوباره گشودمشان‌. تغییری نبود. احساس استیصال مرا به زمین نشاند. پلک هایم این بار از خستگی روی هم افتاد. 

 

دنیای اطرافم از جنس دیگری بود!  هر چه و هر که در آن، از جنس قصه بود.داستان هایی که شروع می شوند، در گذر زمان شکل می گیرند و به نقطه های عطف خود می رسند، ادامه می یابند و گاه تغییر مسیر می دهند، بعد هم سرانجامی می یابند.  قصه هایی که گاه با هم می آمیزند ، روی هم اثر می گذارند، یا گاه از کنار هم عبور می کنند. هر فرد را در هر لحظه که می نگریستی، گویی تمام داستانی که اوست را داری تا به این نقطه می خوانی. قصه ها در هم تنیده دنیایی پیوسته ساخته بودند که همه ی اجزایش به هم می آمد. آنجا حس کردم دلم از کدورت سبک شد. سرشار شد از درک و همدلی. 

 

چشمها را مالیدم و پلک گشودم. همه چیز در جای خودش بود. واضح و شفاف.

رو به زندگی نفس عمیقی کشیدم و قدمی پیش گذاشتم.

۲۹آذر

روزهاست می خواهم اینهمه که در جانم می گذرد روی کاغذ روان کنم.

حال که این مجال دست داده، تو ای ذهن پر جنب و جوش و تحلیلگر لطفا آنچه می آید را نسنج.

بگذار سرریز کند. بجوشد.

تو یکی دیگر بگذار هستی من در این کلمه ها رها باشد.

برای ما که رهایی رویایی شده برای سال های دور. بیا نزدیکش کنیم به همین نقطه. روی همین کاغذ. به قبل از رسیدن پای کلام به کاغذ. بگذار آزادی نفس بکشد!

۳۰مهر

این جمله از یالوم به چشمم رسید, "من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جستجوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید آن را عشق نامید. شاید نام حقیقی آن دوستی است". غرقش شدم.

 

هرچه بنامیمش, بنظرم دست کم بخشی از آن حقیقت برتر, خود عشق و دوستی است. 

 

ای دوستی! 

نوشتن از هوای تو, هوای توست.

سرشار کردن واژه ها از شمیم بهار, عطر بهار دارد. 

تو هستی و بهار هست.

کالبد واژه ها از جریانتان جان می گیرد,

عطر و هوای تازه می افزاید.

در این روزهای بهت آلود, عطر و هوایتان بیش!

 

 

۰۷مرداد

تو می باری و من که تشنه ی شکافته شدنم در خود می پیچم.

محتاج قطره ای از بارش ات، در حصار پر درد خود پیله بر پیله تنیده ام.

دیگر تاب ماندن نیست. جای جنبیدن نیست.

در پیچ و خم رنجور خود شروع می کنم به لولیدن. تقلا می کنم. سعی می کنم.

صفا و مروه ام اما خلاصه است به این پوسته ی بسته. سعی ام به جنبشی در جای خود. می جنبم و می لولم. موج می شوم. اما جای ساحل نیست. به دیواره ها می خورم. 
عجب از رطوبتی که حس می کنم!

احساسی متفاوت از پیش می آید! شکافی می بینم.

پیله ام سرریز قطره ای که می رسد و عطشم که با ولع سر می کشدش.

بارش ات می رسد.

لبریز می شوم.

و باز می نوشم و می نوشم. شکاف گشاده تر می شود.

چشمانم سیاهی می رود. با دستانم می مالم و دوباره می گشایمشان. اینجا دیگر کجاست؟!

پرتوی تابیده و سایه روشنی اطرافم پیداست. سیاهی چشمانم رسیده به خاکستری دیواره ها.

و آن شکاف روشن!!

تو می تابی و عطشم تازه می شود. نور می خواهم.

جنبش از سر می گیرم. می پیچم و موج برمی دارم.

و دوباره و چند باره.

سر از شکاف بیرون می کنم. موجی دیگر و ...

درد می پیچد. تکانی دیگر و …

گشوده می شوم.

به دو بال.

پر می کشم و غرق نور می شوم.

می گردم و می رقصم.

۰۷مرداد

روزی روزگاری, در یک آن, از تماس جان ها, نوزاد عشق متولد شد.

طفلی نوپا شد و شروع کرد به تاتی تاتی کردن در فاصله های کوتاه میان "من" بودن و "تو" بودن. به پل زدن. که "من" ها را از پس تفاوت های اندک, باز به "تو"ها برساند. 

آیا می شود روزی بلوغ عشق را به تماشا نشینیم؟ 

روزی که فاصله های دور و دراز میان "من" و "تو" بودن را هم درنوردد و جان ها به هم رساند؟

که هر فاصله ای و تفاوتی, پلی باشد و مسیری برای جریان عشق؟ برای یکی شدن.