تماشا

۳۰مهر

این جمله از یالوم به چشمم رسید, "من رویای عشقی را در سر دارم که در آن اشتیاقی دو جانبه برای جستجوی حقیقتی برتر میان دو تن پدید آید. شاید نباید آن را عشق نامید. شاید نام حقیقی آن دوستی است". غرقش شدم.

 

هرچه بنامیمش, بنظرم دست کم بخشی از آن حقیقت برتر, خود عشق و دوستی است. 

 

ای دوستی! 

نوشتن از هوای تو, هوای توست.

سرشار کردن واژه ها از شمیم بهار, عطر بهار دارد. 

تو هستی و بهار هست.

کالبد واژه ها از جریانتان جان می گیرد,

عطر و هوای تازه می افزاید.

در این روزهای بهت آلود, عطر و هوایتان بیش!

 

 

۰۷مرداد

تو می باری و من که تشنه ی شکافته شدنم در خود می پیچم.

محتاج قطره ای از بارش ات، در حصار پر درد خود پیله بر پیله تنیده ام.

دیگر تاب ماندن نیست. جای جنبیدن نیست.

در پیچ و خم رنجور خود شروع می کنم به لولیدن. تقلا می کنم. سعی می کنم.

صفا و مروه ام اما خلاصه است به این پوسته ی بسته. سعی ام به جنبشی در جای خود. می جنبم و می لولم. موج می شوم. اما جای ساحل نیست. به دیواره ها می خورم. 
عجب از رطوبتی که حس می کنم!

احساسی متفاوت از پیش می آید! شکافی می بینم.

پیله ام سرریز قطره ای که می رسد و عطشم که با ولع سر می کشدش.

بارش ات می رسد.

لبریز می شوم.

و باز می نوشم و می نوشم. شکاف گشاده تر می شود.

چشمانم سیاهی می رود. با دستانم می مالم و دوباره می گشایمشان. اینجا دیگر کجاست؟!

پرتوی تابیده و سایه روشنی اطرافم پیداست. سیاهی چشمانم رسیده به خاکستری دیواره ها.

و آن شکاف روشن!!

تو می تابی و عطشم تازه می شود. نور می خواهم.

جنبش از سر می گیرم. می پیچم و موج برمی دارم.

و دوباره و چند باره.

سر از شکاف بیرون می کنم. موجی دیگر و ...

درد می پیچد. تکانی دیگر و …

گشوده می شوم.

به دو بال.

پر می کشم و غرق نور می شوم.

می گردم و می رقصم.

۰۷مرداد

روزی روزگاری, در یک آن, از تماس جان ها, نوزاد عشق متولد شد.

طفلی نوپا شد و شروع کرد به تاتی تاتی کردن در فاصله های کوتاه میان "من" بودن و "تو" بودن. به پل زدن. که "من" ها را از پس تفاوت های اندک, باز به "تو"ها برساند. 

آیا می شود روزی بلوغ عشق را به تماشا نشینیم؟ 

روزی که فاصله های دور و دراز میان "من" و "تو" بودن را هم درنوردد و جان ها به هم رساند؟

که هر فاصله ای و تفاوتی, پلی باشد و مسیری برای جریان عشق؟ برای یکی شدن.

۱۴اسفند

سلام به همین نقطه ی تماس که توجه رو جلب کرده؛ تماس دو انگشت با هم. 

تماس خودکار روی کاغذ.

تماس نگاه با نگاه. لمس حضور دیگری...

تماس کلمات با گوش, کلام با شنوایی. 

تماس کف پا روی زمین. تکیه بر سطحی دیگر, اصطکاک, و شروع حرکت.

سلام به تماس قطره ی شبنم با برگ گل. تماس پرتو نور با آسمان, با پنجره. 

سلام به تماس چشم با دل. دل با دل. سلام به نقطه ی تماس جان ها. 

به هر نقطه ی مماس در آغوش سلام. به دستها که حلقه می زنند. 

به تماس نگاه با دل. نگاه با آسمان. 

به انگشت روی انگشت. به احساس نبض. احساس زندگی, گرمی, و حرکت.

سلام به نقطه های تماس دست با دست در دستان گره کرده. به تماس سایه با زمین. و نور با آسمان.

سلام به نقطه ی تماس ریشه با خاک. آوند با آب. و جوانه با روشنی.

سلام به نقطه ی تماس آگاهی با جان. به نقطه ی تماس آگاهی با تماس. سلام به تماس ها که ریشه در آگاهی دارند.

سلام و نرمی و زایندگی به نقطه های تماس!

۱۹آبان

از تجمع اعتراضی برمی گردم. اعتراضی که مدت ها در گلوها مانده بود و حالا تبدیل به صدای دیگری شده. اعتراض به اینکه دیگران را مجبور کنیم آنطور که ما می پسندیم و درست می دانیم رفتار و زندگی کنند. اعتراض به هجمه ی ترسی که تفاوت ها در دل هموطنانمان می انداخته. اعتراض به یکدست کردن و بی جان کردن.

چقدر جای عزیزانی که خود پوشش سر دارند و معترض این اجبار و تک صدایی هستند خالی بود! کاش از طرفی شهامت کنیم و خود را شفاف کنیم! و از طرف دیگر, هیچ گروهمان ترس به دل گروه دیگر نیندازیم. و همه آزاد و رها ابراز کنیم. که اصلا معترض به این ترس به جان دیگران انداختنیم! 

و کاش با رنگ ایرانیت مان و اشتراک خواسته هایمان به میداین بیاییم برای آینده ای نو. که هر کدام از پرچم های گذشته و خواسته های گروهی, گروهی دیگر را در لاک خود می کند. متفرقمان می کند. 

خلاصه که جای جمعیت بسیاری از معترضین که می شناختمشان خالی بود.  

چه حس خوبی است که کنار هم و صدای هم باشیم. حالا که فضای ابرازی زاییده شده و مرد و زن دارند کنار هم قرار می گیرند دلم گرم تر است. با وجود همه ی اندوه و خشمی که در دل موج می زند, انگار جان تازه ای گرفته ام. ته دلم قوت بیشتری حس می کنم. انگار همه ی هموطنانم در من هستند و من در آنها. انگار این ابراز من, صدای من و خواسته ی من است که بالاخره از حنجره بیرون آمده و دارد بلند می شود. از آن صداها که توان بیرون آوردنش را نداری. صدا و خواسته ای که حتی خودم پیشتر انقدر شفاف نشنیده بودمش. حالا دارد از دهان جمع بلند می شود. باشد که همه بشنویم. که شنیده شود. 

حالا من چیزی می خواهم فراتر از تساوی حقوق زن و مرد و رفع تبعیض های جنسیتی.

در این 

پذیرفتن همه ی تفاوت ها را می خواهم. بالا رفتن درک خود و جامعه و گشودگی آغوش میهنمان را به روی همه می خواهم. اینکه یک صدایی به ما حکومت نکند. 

 

۱۹آبان

اگر که پل شویم,

من و تو ما شویم,

میانه ی ستاره ها

چو کهکشان شویم.

 

من و تو

گرچه در دو سوی طیف بودنیم,

اگر نگاه و انتخابمان جداست,

اگرچه مثل هر گلی به کار خویش,

عطر و رنگ خود به هر کجا پراکنیم,

باز همچنان,

"ریشه های ما به آب,

[شاخ و برگ] ما به آفتاب می رسد".

همچنان در کرانه های زندگی,

در کناره ی همیم

هم مسیر و هم سفر.

در قطار زندگی,

روز را به شب,

 و شام تیره را به روشنای صبح,

در تلاطمیم.

 

اگر که پل شویم,

من و تو ما شویم,

میانه ی ستاره ها

چو کهکشان شویم.

 

9 مهر 1401

۱۹آبان

حس می کنم جا داره همه ی کلمه ها یک بار از زندگی پاک بشن.

تاریخ اگرچه مفهوم ها و تجربه های زیادی رو به کلمه آورده, اما خیلی از کلمه ها رو هم دچار گرد و غبار و بلکه لایه هایی از جرم و کدورت کرده که دیگه رسانا نیستند. دیگه اون تجربه ها و مفاهیم رو نمی رسونن.

دلم می خواد یه بار بی کلمه بشم. یعنی همه ی آدمها بی کلمه بشیم و بدون کلمه ها زندگی رو زندگی کنیم. 

شاید وقتی بی غبار و کدورت سالیان, کلمه ها رو تجربه کنیم, اونها تر و تازه بشن و کلمه های تازه ای متولد بشن. 

بنظرم شستن کلمه ها می تونه به شستن نگاهمون کمک کنه.

و بعضی کلمه ها رو باید چند بار آب کشید.

 

خرداد 1401

کنار آتیش

۱۹آبان

در متن برو بیا و سر و صدای روزمره, همینطور که زمان می بره که از هستن خود, از حال خود باخبر بشم,

مثل اون وقتها که تازه آروم آروم می فهمم دارم نفس می کشم, و کم کم نفس ها عمق می گیره و ذره ذره توجهم به خود جمع و جور می شه,

و بالاخره در من قرار نسبی می گیرم, هست می شم, 

حتما همینطور برای مواجهه و مرتبط شدن با غیر خود هم زمان و حوصله لازمه, سکوت و توجه لازمه. و بلکه به مراتب بیشتر!

وقتی با طبیعت روبرو می شم, برای شنیدن شعله های آتیش, بال پرنده و تنفس درخت, برای لمس حضور طبیعت, گویی که اول لازمه به خود برگردم, از هر طرف جمع و جور بشم, یکپاره و هست بشم تا بتونم متوجه اونها بشم. بهشون وصل بشم. 

دیگه چه برسه به اطرافیان! مادر و پدر, همسر, فرزند, خواهر و برادر و دوست, خویشان و همکاران, و غریبه ها. 

افرادی که باهاشون در ارتباطم. چه بسا هر دو پراکنده باشیم و در جای خود قرار نداشته باشیم! نباشیم!

چقدر طمأنینه و توجه لازمه که بتونیم خود و دیگری رو در جمع و جور شدن و هست شدن حمایت کنیم! که بتونیم به هم برسیم! که بتونیم مدام همدیگه رو لمس کنیم. که جان به جان وصل بشه.

چیا می تونه آدم رو در آروم و قرار گرفتن و توجه کردن کمک کنه؟

لابد جنس طبیعت که اهل طمأنینه و قراره رفیق خوبیه برای تمرین و تجربه ی وصل!

همجان طبیعت شدن خواستنیه.

 

 

21 خرداد 1401

 

 

۱۱مرداد

آیا ما از جنس آنچه دوستش داریم می شویم یا همجنس دوستی ورزیدنمان به آن؟ 

همرنگ دوستانمان می شویم یا دوست داشتن هایمان؟

 

شاید هم هر دو و بلکه بیشتر از این؟

۱۱مرداد

قربان آن روزش بروم که هر دلی بند چیزی باشد. مجذوب نقطه ی دیگری شده باشد آنجا بیرون. دل سپرده باشد؛ شده به یک برگ یا به یک دانه ی شن. 

پر از وجد, لبریز دوستی.

آن روزی که به هر جذبه, رشته ای بافته باشیم, تاری یا پودی. یک عالمه اتصال. یک عالمه همدلی و یک جانی.

ببافیم و ببافیم. حریر لطیفی بر پیکر عالم.

قربان آن روزی که همه بیدل شده باشیم و غرق سرشاری جان.

قربان آن روزی که آفرینش, حریرپوش شود.