تو می باری و من که تشنه ی شکافته شدنم در خود می پیچم.
محتاج قطره ای از بارش ات، در حصار پر درد خود پیله بر پیله تنیده ام.
دیگر تاب ماندن نیست. جای جنبیدن نیست.
در پیچ و خم رنجور خود شروع می کنم به لولیدن. تقلا می کنم. سعی می کنم.
صفا و مروه ام اما خلاصه است به این پوسته ی بسته. سعی ام به جنبشی در جای خود. می جنبم و می لولم. موج می شوم. اما جای ساحل نیست. به دیواره ها می خورم.
عجب از رطوبتی که حس می کنم!
احساسی متفاوت از پیش می آید! شکافی می بینم.
پیله ام سرریز قطره ای که می رسد و عطشم که با ولع سر می کشدش.
بارش ات می رسد.
لبریز می شوم.
و باز می نوشم و می نوشم. شکاف گشاده تر می شود.
چشمانم سیاهی می رود. با دستانم می مالم و دوباره می گشایمشان. اینجا دیگر کجاست؟!
پرتوی تابیده و سایه روشنی اطرافم پیداست. سیاهی چشمانم رسیده به خاکستری دیواره ها.
و آن شکاف روشن!!
تو می تابی و عطشم تازه می شود. نور می خواهم.
جنبش از سر می گیرم. می پیچم و موج برمی دارم.
و دوباره و چند باره.
سر از شکاف بیرون می کنم. موجی دیگر و ...
درد می پیچد. تکانی دیگر و …
گشوده می شوم.
به دو بال.
پر می کشم و غرق نور می شوم.
می گردم و می رقصم.