درد
در دنباله ی مطلب دوست عزیزی:
«مشهد هستم. در خانه پدری. زیر پنجره ای که سال ها، کنارش دراز کشیده ام، کتاب خوانده ام، نامه نوشته ام، ....
چقدر همه چیز عوض شده است. امشب شب تولد امام رضاست. به دعا فکر می کنم. چقدر ذهنم خالی است.
خاطره ای بی جان را به یاد می آورم. شبی در زیر آسمان، در صحن حرم. همه چپیده به هم. من زانو در بغل نشسته ام. کسی تعریف می کند موقع شفا، نقاره می زنند. آن شب تا صبح خبری نشد. رنگ سپیده دم را به خاطر دارم.
آن شب برای شاگرد مامان دعا کردم که شفا پیدا کند، غافل از اینکه کسی باخبر نیست، شفای واقعی چیست و برای کیست.
از آن شب تا به این لحظه سال ها گذشته است. تولد امام رضا بارها آمده و رفته است. من هر بار کوتاه دعایی کردم و تمام.
امسال شفا گرفته ام. یکجور خاصی آرامش دارم. زندگی را زندگی می کنم. زیر این پنجره که سال هاست که اینجاست. دعا اجابت می شود. همیشه اجابت شده است.
شکر ...»
دلم پنجره مى خواهد. دلم از این اتصال ها با نور مى خواهد.
چقدر پنجره ها راهگشایند! چقدر پذیرش دارند! که حتى خاطره ى بى جانى را طورى به اتاق کلمه ها مى تابانند که کلمه ها خودشان جان مى شوند، نور مى شوند و به چشم مثل منى مى تابند. بر دلم مى بارند. آنقدر که جان مى گیرم. آنقدر که نشستن آرامش را روى درد پیچیده در سر و استخوانهایم حس مى کنم. مثل اینکه پنجره ها گاهى از مسکن قوى ترند! آرام بخشند.
دلم صداى نقاره مى خواهد. خشکى و خارش گلو و سنگینى گوشم را تماشا مى کنم. دردى که پشت چشم راستم ضربان مى گیرد را لمس مى کنم. نگاهم به بندهاى استخوانم مى افتد و درد حس مى کنم. این دردها را تماشا مى کنم. انگار تمرکز درد، پخش مى شود. انگار پیچ و تاب دردناکى که مثل مته در جانم فرو رفته بود دارد باز مى شود. بیشتر تماشا مى کنم. انگار نفوذش کمتر شده و پهن تر شده. به پهناى یک پنجره مى بینمش! دیدنش حس خوبى مى دهد! حسى شبیه بودن است. و شبیه ناتوانى. شبیه وابستگى. نمى دانم. از پشت پنجره ى درد، این حس را تماشا مى کنم. پنجره شفاف تر مى شود. بودن شیرین تر و دردم آرام تر. من که هنوز نگفته بودم دلم شفا مى خواهد!