شوق حرکت دارم.
در آن مسیرى که دل، مى خواندم.
قرار و گرمى و شوقش تویى.
تکیه و امیدم تویى.
که تنها زنده تو هستى،
و تنها منشأ و زندگى بخش.
مسیر هر کجا رود،
تنها مقصدم باش!
دوستت دارم.
شوق حرکت دارم.
در آن مسیرى که دل، مى خواندم.
قرار و گرمى و شوقش تویى.
تکیه و امیدم تویى.
که تنها زنده تو هستى،
و تنها منشأ و زندگى بخش.
مسیر هر کجا رود،
تنها مقصدم باش!
دوستت دارم.
فاصله های جغرافیایی را گله ای نیست.
چه خوبند!
که دو هاى دیدم را یک تر می کنند.
پناه می برم به نزدیکی ات،
از فاصله ها که میان خود و دیگری می کارم.
دو روز پیش روز عید غدیر بود. ما در حال نقشه کشیدن که چطور عیدی ای به دلبندانمان بدهیم ذهنمان رفت آنجا که اصلا بچه ها چه حسی دارند در هر مناسبتی که اسمش را عید می گذاریم و به هم تبریک می گوییم؟ عید برای آنها چه تعریفی دارد؟ آیا حس متفاوتی می آورد؟
در همین فکرها که بودیم بهشان حق دادیم بجز شادی های بی بهانه شان، بهانه ی دیگری برای خوشحالی و مبارک باد نبینند. خلاصه که از آنجاها رسیدیم به اینجاها که چه معنی ای از این روز به کوچکترها منتقل می شود و ناگهان به این پرسش رسیدیم که اصلا این روز چه معنایی به ما می رساند؟ کجای زندگی ما را تکان می دهد که حالا بخواهیم واسطه ی انتقالش باشیم؟!
زمینه هایی از غدیر که تا امروز بهمان رسیده، برایمان صفحه هایی از تاریخ را تداعی کرد شامل شرح رخداد و تصویر هایی از آن. که البته در جنبه ی تاریخی ماجرا هم نادانسته های زیادی دارم و نمی توانم از نادانسته ها قصه بسازم. از وسعت اثر این اتفاق و حقیقت آن هم که درکی و حرفی برای گفتن ندارم.
دست آخر، گنجه ی هدیه ها که چند تا هدیه برای روز مبادا در آن بود بهمان تقلب رساند. پازلی از پرچم کشورهای جهان! وقتی برش داشتیم بی اختیار گفتیم دوستی! بعد یکی یکی کلمه هایی برایمان تداعی شدند که وقتی تماشایشان کردیم انگار ارزش هایی بودند که ما در پیشامد داستان امروز می دیدیم؛ دوستی، برادری... عجب! امروز گرم است از پیمان های برادری مان... چرا زودتر یادمان نیامد؟!
و باز عبارت ها و حال و هوایشان آمدند؛ دیدن خوبی های دیگران، یادگرفتن نیکی ها از دیگران، پیوستن به جریان پاکی، گرمای دست در دست هم، همراهی، حمایت در راستی و درستی، حق جویی، مهر و محبت، ...
بعد از آن روز، دارم فکر می کنم که شاید بشود در مورد خیلی از بزرگداشت ها و سالگردها چنین بخش هایی را در نظر گرفت؛
می شود شرح ماجرایی که اتفاق افتاده را یاد کرد و در جستجوی داستانی برگرفته از مستندات تاریخی بود،
می شود اگر معنای درونی یا ماورایی ای برای آن رسیده، آن را به تماشا نشست و خود را در معرضش قرار داد،
و می شود ارزش هایی که به آن داستان جان داده اند را برشمرد و آنها را بزرگ داشت.
نمی دانم. شاید انتقال و بزرگداشت ارزش ها، بزرگداشت افراد ارزشمند را هم در پی داشته باشد.
به امید روشنی بخشی ات
دبستانی که بودم نوشتن را دوست داشتم. البته نه آنقدر که پیگیرش شوم. گهگاه خاطره می نوشتم. یادم هست که سال پنجم درس انشا داشتیم. آن موقع هنوز از صنایع ادبی سر در نمی آوردم. یادم نیست در کلاس چه می گذشت و چه نکاتی می آموختیم. پیش از امتحانات نهایی، معلممان که چند باری مصحح انشاها بود، برایمان از بارم بندی انشا گفت و اینکه استفاده از اشعار شاعران نامدار یا تمثیل های رایج، بارم دارد و در ذهن مصحح خیلی خوب جلوه می کند. از قضا موضوع انشا بهار بود و از «نفس باد صبا» مدد گرفتم و بخیر گذشت.
دوره ی راهنمایی، بسیار تشویق شدیم به استفاده از تشبیه ها و استعاره ها و کنایه ها. معلممان با چشمان بسته به نوشته هایمان گوش می داد و از آرایه های پیچیده ی ادبی حظ می برد. اگر در نوشته هایمان بجای چمن و سبزه، فرش زمردین پهن می کردیم، به به و آفرین نصیبمان بود.
در دبیرستان، کلاس انشا را خیلی دوست داشتم. موضوع ها تنوع بیشتری داشتند. معلم سرزنده و با نشاطی داشتیم. یکی دو تا از سرودهای انقلابی دوران انقلاب را ایشان سروده بود. اگرچه که آرایه های ادبی همچنان سوار بر قلمم مانده بودند، این بار معلم عزیز در نوشته هایمان بیشتر بدنبال معنا بود تا الفاظ.
سلامت باشند و غرق عافیت!
حالا بعد از چندین سال، حس می کنم قلمم حرکت تازه ای را تجربه می کند. همیشه دریافتم این بود که قلم بدست می گیرم و می نویسم. تازگی ها حس می کنم شاید گاهی هم قلم است که من را حرکت می دهد و تماشا و بودن مى نگارد.
در دوره ى یک ساله ى مربى گرى که گذشت، دور از انتظارم، تمرین براى نوشتن بود! باید مشاهداتمان را در قالب هاى مختلفى که هر کدام کاربرد خاصى داشت مى نوشتیم. یکى از قالب هاى ابتدایى و پایه اى، مشاهدات خام را مى طلبید. خامى اش به این بود که باید جایى بین چشم و ذهن مى ایستادیم و دیده ها را پیش از هر پردازشى روى کاغذ مى آوردیم. جزئى و در عین حال خلاصه. در این قالب، تشخیص حس و روح صحنه با ما نبود. هر چه چشم بدن مى دید مى نوشتیم. خط هاى چهره ى بچه ها و حال عضلات و هر علائم ظاهرى که به چشم مى خورد و در راستاى موضوع مورد مشاهده بود نوشته مى شد ولى تشخیص اینکه این نشانه هاى ظاهرى، چه حسى را نشان مى دهند یا چه معنایى را مى رسانند با نویسنده نبود.
کم کم که نوشتم دیدم چقدر برایم اینطور صاف و پوست کنده دیدن دشوار است. هوس کردم که خارج از محیط کودکانه هم این قالب را امتحان کنم و دیده هایم را بنویسم؛ از منظره ها گرفته تا پیشامدها. از دیگران گرفته تا خودم. شروع کردم به نوشتن از ظاهر صحنه. و به مرور، خود این نوشتن و نوشته ها انگار که آینه اى شده اند و مى خواهند چیزهایى نشانم دهند. تا اینجا که چشم کار مى کند:
در آیینه شان کلى گویى هایم را مى بینم و قضاوت هایم، و اینکه چقدر کلمات و معنى ها را مى پیچانم! اینکه با قصد آرایش دادنشان صافى و زلالى صحنه را مى گیرم. دارم فکر مى کنم اصلا چقدر لازم است من آرایه ى ادبى اى را بلد باشم یا شعرى و مثلى را از حفظ باشم تا بتوانم قلم بدست بگیرم وقتى مى بینى از دل منظره ى زنده ى طبیعت، با همین دیدن هاى عریان، استعاره و تشبیه زاییده مى شود. چه خوب مى شد اگر تکلیف شبهاى مدرسه، دیدن بود. صاف و خالصِ تماشا.
دیگر اینکه مى بینم انگار مى شود صحنه را از زاویه هاى مختلف دید. چشم مى تواند از بیرون تماشا کند و باز بالا و بالاتر رود، و مى تواند به درون صحنه وارد شود و عمیق و عمیق تر فرو رود. انگار بخشى اش در محدوده ى اراده است و بخشى دیگر به تاب و توان بینایى. جاهایى هست که حس ناتوانى مى کنم از اینکه مى خواهم ببینم چه دارد در صحنه مى گذرد و نمى توانم.
گذشته از اینها، برایم جالب بوده که چطور این نوشته هاى خام در کنار استاندارد EYLF, مبناى برنامه ریزى فعالیتها براى هر کودک مى شوند.
حالا هم که دوره تمام شده، هنوز هوس تماشاهایش هست. دفتر یادداشت کوچکى است که مى خواهم همراهم بماند براى ثبت دیدنى هایى که توجه را تکانى مى دهند و به خودشان جلب مى کنند. باشد که پیش از کلى شدنشان در ذهن، مقابل اجزاءشان بیشتر مکث کنم و قالب هاى قدیمى بر واقعیت صحنه هاى تازه پیشى نگیرند.
درد شروع توجه به یک نقطه است و مى تواند منشأ مواجهه ى بیشتر و آگاهى باشد.
وقتى براى اولین بار یا بعد از مدتها نرمشى انجام مى دهم، درد و کششى حس مى کنم، یا خشکى و گرفتگى اى. آنجاست که انگار عضله اى بیدار شده یا براى اولین بار کشف مى شود. آگاهى اى بیدار مى شود. که آن نقطه هست و مى خواهد حرکت کند. مى خواهد نفس بکشد.
چند روزى که با مدارا نرمش را ادامه مى دهم، که به آن نقطه توجه مى کنم، نرم نرمک حرکت هایش روان مى شود و من از درد رها.
نام های او را در خیال می بافت، دانه به دانه، رج به رج.
خود را در خیال بافته پیچید، از حس گرمی و لطافتش به خود آمد.
بیدار شده بود، با دلی پر از حرارت و نازکی.
او در دلش بود.
همچنان بیدار بود، داشت زندگی را می بافت، و زندگی گرم بود و پر از نسیم.
او ها در اطرافش بودند و نسیم ها هم.
او در متن زندگی اش بود.
روی ایوان نشسته بود. رو به درخت تنومند و پرشاخه ای که گویی ایوان را در جای خود نگه داشته است. اتاقک، خانه ی درختی ای را می مانست و ایوانی کنار آن، روی یکی از شاخه ها برافراشته. از نشیمن روی ایوان به درخت خیره شده بود. با این وجود، در عالم دیگری بود؛ «هستن من چیست؟ من کیستم؟...».
نگاهش متوجه حس هایش شد. دیدن خود را دید که تصویری از درخت می گرفت. بعد، خودی را یافت که صدای وزش نسیم لابلای برگ های آویزان درخت و آواز پرنده ها را می شنید. بلند شد و پیش رفت. دست بر شاخه ای که از نرده های ایوان به بالا می رفت گذاشت و آن را نوازش کرد. انگشت هایش روی شیارهای چوب قرار گرفت و زبری و پستی و بلندی چوب روی سرانگشتانش نشست. پیش تر رفت و شاخه را با نیم تنه بغل کرد. پیچ و تاب راستای شاخه را با آغوش خود لمس کرد. صورتش را پیش برد و بوی چوب و عطر برگ های تازه را فرو داد. زبانش را روی چوب و برگ گذاشت و طعمی از درخت گرفت. به عقب برگشت تا این ترکیب را، درخت را برانداز کند.
این بار که نشست درخت را طور دیگری یافت. نه تنها در مقابلش، که در خویش. نمی دانست درخت را دریافته یا خودی که با درخت مرتبط شده بود را یافته. باز به تماشا نشست. دیگر چه حسی می گرفت؟
تازگی و شعفی در خود یافت از اینهمه رنگ و عطر تازگی و صداهای دل انگیز.
همینطور که تنه ی راست و قطور و ریشه های از خاک بیرون زده ی درخت را می دید، با ریشگی و راست قامتی به سراغش آمد. ناخودآگاه کمرش راست شد، گردنش کشیده و شانه ها افتاده.
رقص برگ ها را با نسیم دید. انعطاف و تسلیم و رقص دریافت.
همزمان، لانه ی میان شاخه ها، کاردستی ای که به شاخه ی دیگری آویزان بود، سایه ی شاخه ها روی پیاده رو، و دیواری که تنه ی درخت برای خانه ی موش ها شکل داده بود پیش چشمش جمع شد. خدمت و نفع رساندن درخت به اطراف درونش جرقه زد.
اینها همه تصویرهای مقابل دیدگانش بودند و حس های درونش که به تماشا نشسته بود.
چشمهایش به درخت بود و نگاهش به خود. گویی حس و احساسش را در آینه ی درخت می دید. مانده بود که درخت را با حواسش دریافته یا خود را با درخت؟ انگار که در جستجوی خود، درخت را توصیف می کرد. و انگار که وصف درخت، شرح حال او بود.
حس می کرد که ملاقاتش با درخت، به تصویر درخت در او جان داده.
دوست داشت ملاقات هایش را به تماشا بنشیند. و اینکه به هر ملاقات، چه تصویرها در او جان می گیرند؟ او که بود و چه بود در هر ملاقات؟
دلش ملاقات های بیشتر می خواست و جستجوهای بیشتر خویش.
دلش جان یافتن تصویرهای بیشتری در درونش می خواست.
دلش مرتبط شدن های بیشتر می خواست و متصل شدن های بیشتر.
مواجهه، انعکاس، ارتباط و اتصال
نگاه هر چه باشد و رویکرد در هر مسیر که باشد، خلوص می خواهد و استقامت.
حضور به آن منظر و جهت گیری می خواهد.
که باشی.
آن بودنی که در آن دیدگاه مورد نظر است را باشی.
نه آنکه ادای کسی را در آوری که در آن مکتب فرض می کنی.
نه آنکه ادای آن طور دیدن در آوری.
در نهایت عمق نگاه است که روی رفتار سوار می شود. هر چه بخواهیم ظاهر رفتار را اتوکشی کنیم، بدون آنکه باورمان باشد، نهایتا یک جایی خودمان را لو می دهیم. صدای درونمان در می آید.
حالا می خواهی به راه اسلام باشی یا مسیحیت یا بودا.
خواهی تابع استاینر باشی یا رجیو امیلیا یا مونته سوری...
هر کدام را که باور داری از آن شروع کن! آن را باش!
واقعی باش! مرتبط باش! با خودت، با دیگران، با گلدان روی میز، با پرنده ی روی شاخه و گربه ی توی پیاده رو.
به هر مرامی که هستی، مرتبط باش!
راه زنده می شود و نشانگر
دیگر مهم نیست اسمش چه باشد
ارتباط...واقعیت...اصالت...حیات...