تماشا

۲۷مهر

نام های او را در خیال می بافت، دانه به دانه، رج به رج.

خود را در خیال بافته پیچید، از حس گرمی و لطافتش به خود آمد.

بیدار شده بود، با دلی پر از حرارت و نازکی.

او در دلش بود.

همچنان بیدار بود، داشت زندگی را می بافت، و زندگی گرم بود و پر از نسیم. 

او ها در اطرافش بودند و نسیم ها هم.

او در متن زندگی اش بود.

 

۰۵مهر

روی ایوان نشسته بود. رو به درخت تنومند و پرشاخه ای که گویی ایوان را در جای خود نگه داشته است. اتاقک، خانه ی درختی ای را می مانست و ایوانی کنار آن، روی یکی از شاخه ها برافراشته. از نشیمن روی ایوان به درخت خیره شده بود. با این وجود، در عالم دیگری بود؛ «هستن من چیست؟ من کیستم؟...». 

نگاهش متوجه حس هایش شد. دیدن خود را دید که تصویری از درخت می گرفت. بعد، خودی را یافت که صدای وزش نسیم لابلای برگ های آویزان درخت و آواز پرنده ها را می شنید. بلند شد و پیش رفت. دست بر شاخه ای که از نرده های ایوان به بالا می رفت گذاشت و آن را نوازش کرد. انگشت هایش روی شیارهای چوب قرار گرفت و زبری و پستی و بلندی چوب روی سرانگشتانش نشست. پیش تر رفت و شاخه را با نیم تنه بغل کرد. پیچ و تاب راستای شاخه را با آغوش خود لمس کرد. صورتش را پیش برد و بوی چوب و عطر برگ های تازه را فرو داد. زبانش را روی چوب و برگ گذاشت و طعمی از درخت گرفت. به عقب برگشت تا این ترکیب را، درخت را برانداز کند. 

این بار که نشست درخت را طور دیگری یافت. نه تنها در مقابلش، که در خویش. نمی دانست درخت را دریافته یا خودی که با درخت مرتبط شده بود را یافته. باز به تماشا نشست. دیگر چه حسی می گرفت؟

تازگی و شعفی در خود یافت از اینهمه رنگ و عطر تازگی و صداهای دل انگیز. 

همینطور که تنه ی راست و قطور و ریشه های از خاک بیرون زده ی درخت را می دید، با ریشگی و راست قامتی به سراغش آمد. ناخودآگاه کمرش راست شد، گردنش کشیده و شانه ها افتاده. 

رقص برگ ها را با نسیم دید. انعطاف و تسلیم و رقص دریافت. 

همزمان، لانه ی میان شاخه ها، کاردستی ای که به شاخه ی دیگری آویزان بود، سایه ی شاخه ها روی پیاده رو، و دیواری که تنه ی درخت برای خانه ی موش ها شکل داده بود پیش چشمش جمع شد. خدمت و نفع رساندن درخت به اطراف درونش جرقه زد.

اینها همه تصویرهای مقابل دیدگانش بودند و حس های درونش که به تماشا نشسته بود. 

چشمهایش به درخت بود و نگاهش به خود. گویی حس و احساسش را در آینه ی درخت می دید. مانده بود که درخت را با حواسش دریافته یا خود را با درخت؟ انگار که در جستجوی خود، درخت را توصیف می کرد. و انگار که وصف درخت، شرح حال او بود. 

حس می کرد که ملاقاتش با درخت، به تصویر درخت در او جان داده. 

دوست داشت ملاقات هایش را به تماشا بنشیند. و اینکه به هر ملاقات، چه تصویرها در او جان می گیرند؟ او که بود و چه بود در هر ملاقات؟ 

دلش ملاقات های بیشتر می خواست و جستجوهای بیشتر خویش. 

دلش جان یافتن تصویرهای بیشتری در درونش می خواست. 

دلش مرتبط شدن های بیشتر می خواست و متصل شدن های بیشتر.

مواجهه، انعکاس، ارتباط و اتصال

۱۰شهریور
۰۸شهریور

نگاه هر چه باشد و رویکرد در هر مسیر که باشد، خلوص می خواهد و استقامت.

حضور به آن منظر و جهت گیری می خواهد.

که باشی.

آن بودنی که در آن دیدگاه مورد نظر است را باشی.

نه آنکه ادای کسی را در آوری که در آن مکتب فرض می کنی.

نه آنکه ادای آن طور دیدن در آوری.

در نهایت عمق نگاه است که روی رفتار سوار می شود. هر چه بخواهیم ظاهر رفتار را اتوکشی کنیم، بدون آنکه باورمان باشد، نهایتا یک جایی خودمان را لو می دهیم. صدای درونمان در می آید.

حالا می خواهی به راه اسلام باشی یا مسیحیت یا بودا.

خواهی تابع استاینر باشی یا رجیو امیلیا یا مونته سوری...

هر کدام را که باور داری از آن شروع کن! آن را باش! 

واقعی باش! مرتبط باش! با خودت، با دیگران، با گلدان روی میز، با پرنده ی روی شاخه و گربه ی توی پیاده رو. 

به هر مرامی که هستی، مرتبط باش! 

راه زنده می شود و نشانگر

دیگر مهم نیست اسمش چه باشد

ارتباط...واقعیت...اصالت...حیات...

۲۴خرداد

پیش از آنکه چشم هایش مرزی برای حضور 'او' پیدا کنند،

آن زمان که 'او' برایش تصویرى بود بافته از کلام و قلم،

هر صبح، خورشید که سر بر می آورد، گویی که او جانی در جانش می دمید. 

پرتو گرم 'او' به نقطه نقطه ی وجودش می تابید. 

آبی که به سر و رو می زد، باران نرم بوسه های 'او' بود و در مقابل، بوسه ها از چشم لبریزش مى بارید. 

پنجره را هم که می گشود، عطر شیرین 'او' پیچیده در خنکای نسیم، می وزید و هوایش را تازه می کرد. 

پرنده ها آیینه اش می شدند، به سرودن و پریدن و گردیدن. 

از در که بیرون می زد و راهی می شد ضربان گامهایش 'او' بود.

'او' براى پاهایش گرانش آسمان بود در برابر زمین، و همین بود که با 'او' لکه مى دوید. 

و 'او' در هر درخت آغوش به رویش می گشود.

نرم نرمک گرمایی در جانش شعله می گرفت. 

خود را می دید که قطره قطره آب می شود و می چکد بر لحظه های روز. 

روان می شد و روز را می شکافت

 

اما روزى آمد که بى نهایتِ تصویر 'او' پرکشید 

 

از وقتی چشم ها بودن 'او' را مزه مزه کرده اند، 

و حس ها حضورش را سر کشیده اند،

دیگر خیال هم تشنه ی لمس بودن اوست

تصویرى به لطافت و بى اندازگى 'او' نمى شناسد

 

دیدار آب روان است و خیال تماشا

 
۲۴خرداد


چرا بیدار شوم؟

بیدارى را برای چه به خواب راحت ترجیح دهم؟  

چرا در این صبح سرد زمستانى، پتوى گرم را کنار زنم و سر از بالش نرم بلند کنم؟

شور و شوقى که از درون بجوشد؟ 

یا معنایى که درونم را به بیرون پیوند زند؟ 

براى چه از جا بر می خیزم؟ 

به کدام سو؟ 


***

پسرک را به یاد مى آورم. آن روزها که به شوق مدرسه از جا مى پرید. و بعد ناگهان یک روز از رختخواب بیرون نیامد! گفت که خسته است، که حالش خوب نیست. فردا هم خسته بود و روز بعد هم. پرس و جو کردیم. ته همه ى بهانه ها مى رسید به یک جا؛ به کلاس دلبستگى نداشت. با آن مرتبط نبود. نه به معلم، نه به دوستى و نه به آنچه مى گذشت. دوست جانى اش از کلاس رفته بود. حلقه ی اتصالش با کلاس و درس بریده بود. 


***

آیا اویى در متن این جهان لمس مى کنم که صبحدم از یادش به شوق برخیزم؟ که حلقه ى اتصالم با زندگى باشد؟ 

آیا عطری هست که هواى دنیا را پرکرده باشد تا به هر نفس، بیشتر و مشتاقانه تر آن را بجویم و زندگى را به بوی او از خواب بیدار شوم؟


۱۴خرداد


به دمی و بازدمی هوای تازه به درونم جریان می یابد و کهنگی و ماندگی خارج می شود. فرو دادن است و بیرون راندن.
«هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات»

گویی در روز و شب هم چنین گردشی برقرار است. نفس می کشیم؛
هوای زندگی درعالم بیداری را فرو می دهیم، ممد حیات جسمانی مان. که اگر این دم باشد بازدمش در شب چیست؟ روز کجای شب جاری است؟
و به هوایی دیگر، جریانات شب فرو روند، ممد حیات معنوی. آن وقت بازدمش در روز چگونه جریانی است؟ رد پای شب کجای روز پیداست؟

زمین نفس می کشد به گردشش به دور خورشید؛
رویش به خورشید مایل است. خشک و برگ ریز می شود. بارش آسمان و خشکی برگهای ریخته را فرو می دهد. سرد می شود و در خود فرو رفته. دانه ها در دل می پرورد، آماده ی رویش. 
کم کمک که به تمامی رو به خورشید کرد و گرم شد، می شکفد. از درون به بیرون می تراود. سبز می شود و گرم. آب و غذای فرو داده اش به بار می نشیند.

ماه که در مداری به دور زمین می گردد، آیا تنفسی دارد؟ در این ۱۲ گردش چه می شود؟ 
زمین می گردد و نور می گیرد. ماه می گردد و نور می رساند.
اصلا در مجموعه ی روابط کهکشانی چه جریان هایی است؟ در جسم عالم چه نفس هاست؟

نمی دانم آیا در طول سال قمری هم، تنفسی است؟ از آن هواها که روی ماهی به زمین وجودمان می رساند...
که در رمضان، بی برگی و خشکی خود را و بارش های آسمان را فرو دهیم. بارش روشنی، بارش تشنگی. بذرها در جان بپروریم. در خویش فرو رویم. خالی شویم.
در پایانش کم کمک که به نور روی او، گرم و روشن شدیم و جان تازه گرفتیم، از خویش به در آییم. جاری شویم در زندگی. جوانه بزنیم. امید که به باری نشیند... و باز فراهم شویم برای در خود فرو رفتنی دیگر.
عمری اگر دست دهد تا رمضانی دوباره
باشد به تماشا...

«از دست و زبان که برآید
کز عهده ی شکرش به در آید»
۰۵خرداد

باشد براى تماشا در هر اثرى که متولد مى شود:  

"There are only two lasting bequests we can hope to give our children; 

one is roots, 

the other is wings"

 

۰۲فروردين


In this age of egoism:

To keep my ego out of space

To be

To live

To hold the space

۲۷اسفند


در نگاه و روش استاینر چه مى بینم؟  

 

تجربه ى دوره ى که گذشت: