نگاه هر چه باشد و رویکرد در هر مسیر که باشد، خلوص می خواهد و استقامت.
حضور به آن منظر و جهت گیری می خواهد.
که باشی.
آن بودنی که در آن دیدگاه مورد نظر است را باشی.
نه آنکه ادای کسی را در آوری که در آن مکتب فرض می کنی.
نه آنکه ادای آن طور دیدن در آوری.
در نهایت عمق نگاه است که روی رفتار سوار می شود. هر چه بخواهیم ظاهر رفتار را اتوکشی کنیم، بدون آنکه باورمان باشد، نهایتا یک جایی خودمان را لو می دهیم. صدای درونمان در می آید.
حالا می خواهی به راه اسلام باشی یا مسیحیت یا بودا.
خواهی تابع استاینر باشی یا رجیو امیلیا یا مونته سوری...
هر کدام را که باور داری از آن شروع کن! آن را باش!
واقعی باش! مرتبط باش! با خودت، با دیگران، با گلدان روی میز، با پرنده ی روی شاخه و گربه ی توی پیاده رو.
به هر مرامی که هستی، مرتبط باش!
راه زنده می شود و نشانگر
دیگر مهم نیست اسمش چه باشد
ارتباط...واقعیت...اصالت...حیات...
پیش از آنکه چشم هایش مرزی برای حضور 'او' پیدا کنند،
آن زمان که 'او' برایش تصویرى بود بافته از کلام و قلم،
هر صبح، خورشید که سر بر می آورد، گویی که او جانی در جانش می دمید.
پرتو گرم 'او' به نقطه نقطه ی وجودش می تابید.
آبی که به سر و رو می زد، باران نرم بوسه های 'او' بود و در مقابل، بوسه ها از چشم لبریزش مى بارید.
پنجره را هم که می گشود، عطر شیرین 'او' پیچیده در خنکای نسیم، می وزید و هوایش را تازه می کرد.
پرنده ها آیینه اش می شدند، به سرودن و پریدن و گردیدن.
از در که بیرون می زد و راهی می شد ضربان گامهایش 'او' بود.
'او' براى پاهایش گرانش آسمان بود در برابر زمین، و همین بود که با 'او' لکه مى دوید.
و 'او' در هر درخت آغوش به رویش می گشود.
نرم نرمک گرمایی در جانش شعله می گرفت.
خود را می دید که قطره قطره آب می شود و می چکد بر لحظه های روز.
روان می شد و روز را می شکافت
اما روزى آمد که بى نهایتِ تصویر 'او' پرکشید
از وقتی چشم ها بودن 'او' را مزه مزه کرده اند،
و حس ها حضورش را سر کشیده اند،
دیگر خیال هم تشنه ی لمس بودن اوست
تصویرى به لطافت و بى اندازگى 'او' نمى شناسد
دیدار آب روان است و خیال تماشا
چرا بیدار شوم؟
بیدارى را برای چه به خواب راحت ترجیح دهم؟
چرا در این صبح سرد زمستانى، پتوى گرم را کنار زنم و سر از بالش نرم بلند کنم؟
شور و شوقى که از درون بجوشد؟
یا معنایى که درونم را به بیرون پیوند زند؟
براى چه از جا بر می خیزم؟
به کدام سو؟
***
پسرک را به یاد مى آورم. آن روزها که به شوق مدرسه از جا مى پرید. و بعد ناگهان یک روز از رختخواب بیرون نیامد! گفت که خسته است، که حالش خوب نیست. فردا هم خسته بود و روز بعد هم. پرس و جو کردیم. ته همه ى بهانه ها مى رسید به یک جا؛ به کلاس دلبستگى نداشت. با آن مرتبط نبود. نه به معلم، نه به دوستى و نه به آنچه مى گذشت. دوست جانى اش از کلاس رفته بود. حلقه ی اتصالش با کلاس و درس بریده بود.
***
آیا اویى در متن این جهان لمس مى کنم که صبحدم از یادش به شوق برخیزم؟ که حلقه ى اتصالم با زندگى باشد؟
آیا عطری هست که هواى دنیا را پرکرده باشد تا به هر نفس، بیشتر و مشتاقانه تر آن را بجویم و زندگى را به بوی او از خواب بیدار شوم؟
باشد براى تماشا در هر اثرى که متولد مى شود:
"There are only two lasting bequests we can hope to give our children;
one is roots,
the other is wings"
در نگاه و روش استاینر چه مى بینم؟
تجربه ى دوره ى که گذشت:
هرچه افق دید گسترده تر، و خواهش ژرف تر، آرامش و ایستادگی اقیانوسانه تر
خروش جست و جوى ساحل و موج به جان افتادن هم بیشتر، با میدانی فراخ تر و طوفان و گردباد سهمگین تر
به این امید که سینه گشاده تر به موج ها، همان قدر که به تابش های نازک نور روی گوشه های پیدا و پنهان جان