پیش از آنکه چشم هایش مرزی برای حضور 'او' پیدا کنند،
آن زمان که 'او' برایش تصویرى بود بافته از کلام و قلم،
هر صبح، خورشید که سر بر می آورد، گویی که او جانی در جانش می دمید.
پرتو گرم 'او' به نقطه نقطه ی وجودش می تابید.
آبی که به سر و رو می زد، باران نرم بوسه های 'او' بود و در مقابل، بوسه ها از چشم لبریزش مى بارید.
پنجره را هم که می گشود، عطر شیرین 'او' پیچیده در خنکای نسیم، می وزید و هوایش را تازه می کرد.
پرنده ها آیینه اش می شدند، به سرودن و پریدن و گردیدن.
از در که بیرون می زد و راهی می شد ضربان گامهایش 'او' بود.
'او' براى پاهایش گرانش آسمان بود در برابر زمین، و همین بود که با 'او' لکه مى دوید.
و 'او' در هر درخت آغوش به رویش می گشود.
نرم نرمک گرمایی در جانش شعله می گرفت.
خود را می دید که قطره قطره آب می شود و می چکد بر لحظه های روز.
روان می شد و روز را می شکافت
اما روزى آمد که بى نهایتِ تصویر 'او' پرکشید
از وقتی چشم ها بودن 'او' را مزه مزه کرده اند،
و حس ها حضورش را سر کشیده اند،
دیگر خیال هم تشنه ی لمس بودن اوست
تصویرى به لطافت و بى اندازگى 'او' نمى شناسد
دیدار آب روان است و خیال تماشا