تماشا

۲۴خرداد

پیش از آنکه چشم هایش مرزی برای حضور 'او' پیدا کنند،

آن زمان که 'او' برایش تصویرى بود بافته از کلام و قلم،

هر صبح، خورشید که سر بر می آورد، گویی که او جانی در جانش می دمید. 

پرتو گرم 'او' به نقطه نقطه ی وجودش می تابید. 

آبی که به سر و رو می زد، باران نرم بوسه های 'او' بود و در مقابل، بوسه ها از چشم لبریزش مى بارید. 

پنجره را هم که می گشود، عطر شیرین 'او' پیچیده در خنکای نسیم، می وزید و هوایش را تازه می کرد. 

پرنده ها آیینه اش می شدند، به سرودن و پریدن و گردیدن. 

از در که بیرون می زد و راهی می شد ضربان گامهایش 'او' بود.

'او' براى پاهایش گرانش آسمان بود در برابر زمین، و همین بود که با 'او' لکه مى دوید. 

و 'او' در هر درخت آغوش به رویش می گشود.

نرم نرمک گرمایی در جانش شعله می گرفت. 

خود را می دید که قطره قطره آب می شود و می چکد بر لحظه های روز. 

روان می شد و روز را می شکافت

 

اما روزى آمد که بى نهایتِ تصویر 'او' پرکشید 

 

از وقتی چشم ها بودن 'او' را مزه مزه کرده اند، 

و حس ها حضورش را سر کشیده اند،

دیگر خیال هم تشنه ی لمس بودن اوست

تصویرى به لطافت و بى اندازگى 'او' نمى شناسد

 

دیدار آب روان است و خیال تماشا

 
۲۴خرداد


چرا بیدار شوم؟

بیدارى را برای چه به خواب راحت ترجیح دهم؟  

چرا در این صبح سرد زمستانى، پتوى گرم را کنار زنم و سر از بالش نرم بلند کنم؟

شور و شوقى که از درون بجوشد؟ 

یا معنایى که درونم را به بیرون پیوند زند؟ 

براى چه از جا بر می خیزم؟ 

به کدام سو؟ 


***

پسرک را به یاد مى آورم. آن روزها که به شوق مدرسه از جا مى پرید. و بعد ناگهان یک روز از رختخواب بیرون نیامد! گفت که خسته است، که حالش خوب نیست. فردا هم خسته بود و روز بعد هم. پرس و جو کردیم. ته همه ى بهانه ها مى رسید به یک جا؛ به کلاس دلبستگى نداشت. با آن مرتبط نبود. نه به معلم، نه به دوستى و نه به آنچه مى گذشت. دوست جانى اش از کلاس رفته بود. حلقه ی اتصالش با کلاس و درس بریده بود. 


***

آیا اویى در متن این جهان لمس مى کنم که صبحدم از یادش به شوق برخیزم؟ که حلقه ى اتصالم با زندگى باشد؟ 

آیا عطری هست که هواى دنیا را پرکرده باشد تا به هر نفس، بیشتر و مشتاقانه تر آن را بجویم و زندگى را به بوی او از خواب بیدار شوم؟


۱۴خرداد


به دمی و بازدمی هوای تازه به درونم جریان می یابد و کهنگی و ماندگی خارج می شود. فرو دادن است و بیرون راندن.
«هر نفسی که فرو می رود ممد حیات است و چون بر می آید مفرح ذات»

گویی در روز و شب هم چنین گردشی برقرار است. نفس می کشیم؛
هوای زندگی درعالم بیداری را فرو می دهیم، ممد حیات جسمانی مان. که اگر این دم باشد بازدمش در شب چیست؟ روز کجای شب جاری است؟
و به هوایی دیگر، جریانات شب فرو روند، ممد حیات معنوی. آن وقت بازدمش در روز چگونه جریانی است؟ رد پای شب کجای روز پیداست؟

زمین نفس می کشد به گردشش به دور خورشید؛
رویش به خورشید مایل است. خشک و برگ ریز می شود. بارش آسمان و خشکی برگهای ریخته را فرو می دهد. سرد می شود و در خود فرو رفته. دانه ها در دل می پرورد، آماده ی رویش. 
کم کمک که به تمامی رو به خورشید کرد و گرم شد، می شکفد. از درون به بیرون می تراود. سبز می شود و گرم. آب و غذای فرو داده اش به بار می نشیند.

ماه که در مداری به دور زمین می گردد، آیا تنفسی دارد؟ در این ۱۲ گردش چه می شود؟ 
زمین می گردد و نور می گیرد. ماه می گردد و نور می رساند.
اصلا در مجموعه ی روابط کهکشانی چه جریان هایی است؟ در جسم عالم چه نفس هاست؟

نمی دانم آیا در طول سال قمری هم، تنفسی است؟ از آن هواها که روی ماهی به زمین وجودمان می رساند...
که در رمضان، بی برگی و خشکی خود را و بارش های آسمان را فرو دهیم. بارش روشنی، بارش تشنگی. بذرها در جان بپروریم. در خویش فرو رویم. خالی شویم.
در پایانش کم کمک که به نور روی او، گرم و روشن شدیم و جان تازه گرفتیم، از خویش به در آییم. جاری شویم در زندگی. جوانه بزنیم. امید که به باری نشیند... و باز فراهم شویم برای در خود فرو رفتنی دیگر.
عمری اگر دست دهد تا رمضانی دوباره
باشد به تماشا...

«از دست و زبان که برآید
کز عهده ی شکرش به در آید»
۰۵خرداد

باشد براى تماشا در هر اثرى که متولد مى شود:  

"There are only two lasting bequests we can hope to give our children; 

one is roots, 

the other is wings"

 

۰۲فروردين


In this age of egoism:

To keep my ego out of space

To be

To live

To hold the space

۲۷اسفند


در نگاه و روش استاینر چه مى بینم؟  

 

تجربه ى دوره ى که گذشت: 

 

 

 

۲۳آذر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۰آذر

هرچه افق دید گسترده تر، و خواهش ژرف تر، آرامش و ایستادگی اقیانوسانه تر

خروش جست و جوى ساحل و موج به جان افتادن هم بیشتر، با میدانی فراخ تر و طوفان و گردباد سهمگین تر

به این امید که سینه گشاده تر به موج ها، همان قدر که به تابش های نازک نور روی گوشه های پیدا و پنهان جان


۰۷آذر

زمین چه با سخاوت است. گرمى آغوشش باز است به روى مسافرها 

دانه اى که در خاکش خانه مى کند و گرده ى افشانى که بر آن مى نشیند را در بر مى گیرد و با داشته هایش در طبق اخلاص آن را مى نوازد. بذر ریشه مى دواند و آغوش زمین مى فشارد، جوانه مى زند و سر بر مى آورد. به بار مى نشیند؛ خواه میوه اى باشد یا رنگ و رایحه اى. و دانه یا گرده ى مسافر دیگرى روانه ى سفره ى خاک مى کند. 

زمین را دوست دارم. جایم مى دهد. سفر پیشینم را بذر سفر تازه مى پروراند. هر بار مى رویاندم به بودنى تازه و مى نشاندم در زمینى نو. گویى هر لحظه برداشت مى شوم و در زمینى دیگر کاشته. تا بودن تازه ام در قرارگاه نو چگونه بارى دهد و چه عطرى بپراکند؟ 

و هر قرارگاهم، آبستن بذرى تازه است... براى رویشى در پى پژمردن و سرآمدن...  

هر لحظه در سفرم...

نسیم تازه اى وزیده و گرده ام بر خاکى تازه نشانده

آغوش زمین را گرم مى فشارم

اى روشنى بر ما بتاب!

۱۲آبان
این روزها هر چه به موعد رفتن نزدیک می شویم حس می کنم نسبت به محیط اطراف و روزمره هایی که کمتر در چشم عادت می نشستند حساس تر شده ام. دیروز انگار برای اولین بار سایه روشن نرده ها روی بالکن را دیدم! بعد از این همه تکرار!
نشستن به تماشای حرکت ابرها روی خورشید و رقص این سایه ها هم شوق و شگفتی مواجهه را داشت و هم اندوه جدایی. هم دل دادن بود و هم دل کندن. سایه های این سه سال نشست و برخاست روی بالکن را آنقدر به یاد ندارم که سایه های دیروز را. گرمی آفتاب و خنکی نسیم آن تماشا در خاطره ی حس هایم مانده اند، از تغییر دمای پوست بدن گرفته تا تغییر دمای حال و هوایم. خشمی که خنک شد، گرفتگی ای که نرم شد و لبخندی که نشست. 
مانده ام که مگر در همه ی این سه سال من رفتنی نبودم؟!