تماشا

۱۹آبان

اگر که پل شویم,

من و تو ما شویم,

میانه ی ستاره ها

چو کهکشان شویم.

 

من و تو

گرچه در دو سوی طیف بودنیم,

اگر نگاه و انتخابمان جداست,

اگرچه مثل هر گلی به کار خویش,

عطر و رنگ خود به هر کجا پراکنیم,

باز همچنان,

"ریشه های ما به آب,

[شاخ و برگ] ما به آفتاب می رسد".

همچنان در کرانه های زندگی,

در کناره ی همیم

هم مسیر و هم سفر.

در قطار زندگی,

روز را به شب,

 و شام تیره را به روشنای صبح,

در تلاطمیم.

 

اگر که پل شویم,

من و تو ما شویم,

میانه ی ستاره ها

چو کهکشان شویم.

 

9 مهر 1401

۱۹آبان

حس می کنم جا داره همه ی کلمه ها یک بار از زندگی پاک بشن.

تاریخ اگرچه مفهوم ها و تجربه های زیادی رو به کلمه آورده, اما خیلی از کلمه ها رو هم دچار گرد و غبار و بلکه لایه هایی از جرم و کدورت کرده که دیگه رسانا نیستند. دیگه اون تجربه ها و مفاهیم رو نمی رسونن.

دلم می خواد یه بار بی کلمه بشم. یعنی همه ی آدمها بی کلمه بشیم و بدون کلمه ها زندگی رو زندگی کنیم. 

شاید وقتی بی غبار و کدورت سالیان, کلمه ها رو تجربه کنیم, اونها تر و تازه بشن و کلمه های تازه ای متولد بشن. 

بنظرم شستن کلمه ها می تونه به شستن نگاهمون کمک کنه.

و بعضی کلمه ها رو باید چند بار آب کشید.

 

خرداد 1401

کنار آتیش

۱۹آبان

در متن برو بیا و سر و صدای روزمره, همینطور که زمان می بره که از هستن خود, از حال خود باخبر بشم,

مثل اون وقتها که تازه آروم آروم می فهمم دارم نفس می کشم, و کم کم نفس ها عمق می گیره و ذره ذره توجهم به خود جمع و جور می شه,

و بالاخره در من قرار نسبی می گیرم, هست می شم, 

حتما همینطور برای مواجهه و مرتبط شدن با غیر خود هم زمان و حوصله لازمه, سکوت و توجه لازمه. و بلکه به مراتب بیشتر!

وقتی با طبیعت روبرو می شم, برای شنیدن شعله های آتیش, بال پرنده و تنفس درخت, برای لمس حضور طبیعت, گویی که اول لازمه به خود برگردم, از هر طرف جمع و جور بشم, یکپاره و هست بشم تا بتونم متوجه اونها بشم. بهشون وصل بشم. 

دیگه چه برسه به اطرافیان! مادر و پدر, همسر, فرزند, خواهر و برادر و دوست, خویشان و همکاران, و غریبه ها. 

افرادی که باهاشون در ارتباطم. چه بسا هر دو پراکنده باشیم و در جای خود قرار نداشته باشیم! نباشیم!

چقدر طمأنینه و توجه لازمه که بتونیم خود و دیگری رو در جمع و جور شدن و هست شدن حمایت کنیم! که بتونیم به هم برسیم! که بتونیم مدام همدیگه رو لمس کنیم. که جان به جان وصل بشه.

چیا می تونه آدم رو در آروم و قرار گرفتن و توجه کردن کمک کنه؟

لابد جنس طبیعت که اهل طمأنینه و قراره رفیق خوبیه برای تمرین و تجربه ی وصل!

همجان طبیعت شدن خواستنیه.

 

 

21 خرداد 1401

 

 

۱۱مرداد

آیا ما از جنس آنچه دوستش داریم می شویم یا همجنس دوستی ورزیدنمان به آن؟ 

همرنگ دوستانمان می شویم یا دوست داشتن هایمان؟

 

شاید هم هر دو و بلکه بیشتر از این؟

۱۱مرداد

قربان آن روزش بروم که هر دلی بند چیزی باشد. مجذوب نقطه ی دیگری شده باشد آنجا بیرون. دل سپرده باشد؛ شده به یک برگ یا به یک دانه ی شن. 

پر از وجد, لبریز دوستی.

آن روزی که به هر جذبه, رشته ای بافته باشیم, تاری یا پودی. یک عالمه اتصال. یک عالمه همدلی و یک جانی.

ببافیم و ببافیم. حریر لطیفی بر پیکر عالم.

قربان آن روزی که همه بیدل شده باشیم و غرق سرشاری جان.

قربان آن روزی که آفرینش, حریرپوش شود.

۳۰خرداد

شاید که هر چیزی قیامتی داشته باشد.

قیامت به معنی کنه و نهایت بودن هر چیز. هر مفهوم، هر حقیقت، هر ارزش، هر وجود. 

شاید حتی مفهوم خدا هم قیامتی دارد.

آن زمان که از هر تصویر و عنوانی عریان می شود و مفهومش می شود خودش.

بی پیکر حضور دارد. بی واژه لمس می شود.

همان که هست. همان که جریان دارد. 

۲۲ارديبهشت

تو فقط صدایم کن! با من کاری داشته باش! خواسته ای، اعتراضی، بهانه گیری ای. فقط صدایم کن. بگذار حرف به حرف کلامت رو با گوش جان مزه مزه کنم. غرق شوم در شنیدنت.

صدایم کن و خود رو از یادم ببر! یادم بینداز که مادرم، همانی که صدایش می زنی تا دردی را چاره کند، در حالیکه خودش دنبال مرهم است. از تو چه پنهان، دلم به این خوش است که دلت به من خوش است.

عزیز جان، بیشتر برایم بگو! کمی با آب و تاب تر! اینکه ظرف غذایت افتاد و نتوانستی ناهار بخوری، اینکه در ساعت بازی توپ نداشتی، می خواهی فلان کتاب را بخری، یا آن بازی ویدیویی که اجازه می خواستی برایش، و اینکه حرفت شده با برادر، اینکه حال مدرسه رفتن نداری، یا چقدر دلت برای دوستان قدیم تنگ شده... سراپاگوشم. دل و جان گوشم. تو بگو! اینطوری به من فرصت می دهی خود را جمع و جور کنم، گرم شوم و در حال و روزت حل شوم. 
چه حالی دارد وقتی صدایم می کنی، نزدیکتر بیایی، بیایی مقابلم! کاش حواسم باشد، آب دستم باشد زمین بگذارم، پیش بیایم. طوری که چشم به نگاهت بدوزم. تو بگویی و من حظ کنم. تو بخواهی و من آب شوم.

می دانی عزیزکم، پاسخی هم که برایت نداشته باشم، همین صدا کردنت و آب بر زمین گذاشتنم چاره و مرهممان می شود. جان می شود.
 

۱۵ارديبهشت

احساسات را نمی‌شود به بند کشید. 

شرایط جوی را نمی‌توان متوقف کرد. می‌شود در پاکی زمین کوشید. از تولید گازهای گلخانه‌ای جلوگیری کرد تا اقلیم‌های زمین دست‌کاری نشوند. تا بر طبیعتش بماند. اما نوسانات جوی از طبیعت هر اقلیم است و اجتناب ناپذیر. 
وقتی آفتاب شدت گرفته، یا باران سیل‌آسا می‌بارد، نمی‌توان این بروزهای جوی را بند آورد. اگر هم خود را از آن بپوشانیم، چتری و سرپناهی بگیریم، بارش همچنان ادامه دارد. باران است و می‌بارد، آفتاب است و می‌تابد، رعد است و می‌خروشد، گاهی هم رنگین‌کمانی پل می‌زند میان آب و آفتاب. 

احساسات هم می‌آیند و می‌روند. نمی‌توان قطع‌شان کرد. نمی‌توان کودک هیجان‌زده، مادر خشمگین، یا پدر نگران را به‌خاطر این حس‌ها سرزنش کرد و دنباله‌ی احساسات‌شان را برید. می‌شود از اقلیم تن و روان مراقبت کرد و از گرمایش زمین پیشگیری. اما در یک اقلیم، اگر شرایط جوی‌ای بروز کرد، دیگر از طبیعت آن اقلیم است. باید تسلیم بود و پذیرا.

کاری که می‌توانیم بکنیم شاید این است که طبیعت را در آغوش بگیریم و نیروی احساسات و شرایط جوی را در مسیری سازنده مهار کنیم. 

در ترس، شادی، خشم، دلتنگی، نگرانی، ناامیدی، هیجان، عشق و دوستی، شور، خستگی، و هر احساس دیگری، اینکه ما آن را در چه مسیری جریان دهیم، آن را نیرویی مثبت و سازنده و پیش برنده، یا منفی و مخرب و بازدارنده می‌گرداند.

۰۲ارديبهشت

یادم بماند؛

که جستجو و قدم برداشتن دعاست. ابرازی است از خواهش و نهایت تشنگی.

شده به آب شدن باشد و چکیدن بر سنگ سخت،

در آغوش این عالم، به وقتش مستجاب می شود.

تشنگی نعمت است.

انگار شکرانه اش دعاست.

۰۷فروردين

*Going back to basics

 

باشد که توجه کنم:

به ساده ترین ها, مبنایی ترین ها, محسوس ترین و ملموس ترین ها, به در دسترس ترین ها,

به هستی پیش از چیستی,

به طبیعت پیش از صنعت,

به گذشته پیش از آینده،

به مقدمه ها پیش از نتیجه،

به کودکی پیش از بزرگسالی,

به بدن پیش از فرای آن, پیش از هر آنچه که بر این مرکب سوار است,

به تجربه و درک حسی پیش از انباشت اطلاعات و حرکت ذهن بر آنها،

به حس ها و احساسات پیش از فکر و خیال و پردازش های ذهنی,

به تشنگی پیش از آب,

به درون پیش از برون.

 

با حضورت ای حقیقت زلالِ پیش از هر نام! ای که بینایی و شنوایی سَر و دل، که همه ی ادراک، از تو و در تو غرق است,

با نامت ای روزی رسان! ای روزی!

و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک... چشم دل را به نور دیدارت روشن کن