تماشا

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کودکستان» ثبت شده است

۱۷مهر

اتاق نوپایان:

ساعت ۹:۵۰ وارد اتاق بچه های دو تا سه سال می شوم. میان وعده ی صبح، طبق معمول تازه تمام شده و مربیان به بچه ها در پوشیدن کلاه و کرم ضد آفتاب کمک می کنند. امروز هوا برای بازی در حیاط مناسب است. من هم که اغلب در این بازه ی ۹:۵۰ تا ۱۰:۳۰  به همراهی بچه ها و بازی می گذرانم به حیاط می روم. 

انبار کوچکی ته حیاط اتاق نوپایان هست که هر روز با محتویات آن فعالیت های تازه ای برای بچه ها در گوشه گوشه ی حیاط چیده می شود. سایبان بزرگی که نیمی از حیاط را پوشانده کمک می کند که در روزهای بارانی هم حیاط تا حدی قابل استفاده باشد. به جز حوض شن، کف حیاط با چمن مصنوعی پوشیده شده است. 

گاهی مثل امروز که برنامه ی اتاق نوزادان هماهنگ با اتاق نوپایان پیش رفته باشد و حال نوزادان مساعد باشد، آنها هم به این حیاط می آیند و دنیای بزرگتر و وسایل بازی بیشتری را تجربه می کنند که اغلب آنها را به حرکت و راه رفتن و تعامل با دوستان کمی بزرگتر از خود وا می دارد. 

یکباره به خودم می آیم و می بینم که در گوشه ی حیاط، غرق تماشای بچه ها شده ام؛ تفاوت میزان استقلال و محدوده ی حرکتی این دو گروه سنی توجهم را جلب کرده. چشمم به الیور، پسرک ۲.۵ ساله می افتد که لیسا، یکی از مربیان، در حالیکه روی صندلی گوشه ی مقابل نشسته، او را بین پاهای خود روی زمین نگه داشته است. جلو می روم که توپی که پیشتر، با اشتیاق با آن بازی می کرد را به او بدهم. لیسا اشاره می کند که از صبح امروز چند بار دوستان خود را زده یا هل داده و باید بنشیند تا آرام شود. توپ را برمی گردانم. ذهنم کنار الیور جا مانده است. لب حوض شن می نشینم به دفن کردن تکه های چوب و برگ در زیر شن ها. یکی دو تا از بچه ها نزدیک می آیند. یکیشان سطل و بیلچه می آورد و آن یکی حیوان های پلاستیکی را روی شن راه می برد. سوفیا با دستان باز جلو می آید، انگار که بفل می خواهد. بعد روی پایم می نشیند و مثل این روزهایش که شوق صحبت کردن در او فوران می کند گفتگو را شروع می کند. کلماتش واضح نیستند. شاید که لحن کلام را از مادر و پدر گرفته باشد، صداهایی را ادا می کند که در مجموع، آهنگ جمله دارند. خوش صحبت است و میان کلامش، جملاتی هستند که آهنگ سوالی دارند. قصه ی خیالی ای به پاسخ هایم به او جهت می دهد. او به صحبت ادامه می دهد و همه ی توجهم به اوست. کمی بعد، صدایم می کنند که ساعت ۱۰:۳۰ شده و وقت اتاق پیش دبستانی رسیده. برگه ی ورود و خروج را امضا می کنم و به اتاق بعدی می روم.

۱۷مهر

کودکستان Glaneon در شمال شرق سیدنی، در رده بندی کودکستان های استرالیا یک رتبه تا امتیاز کامل فاصله دارد. در این کودکستان که محور کار خود را رویکرد استاینر قرار داده چند ویژگی عمده به چشم می خورد.

اینجا همه ی مربیان دائمی باید علاوه بر دوره های معمول مربی گری، دوره های مخصوص رویکرد استاینر را هم گذرانده باشند. میانگین سنی مربیان اینجا بیشتر است و برخوردشان با بچه ها خیلی شبیه به یک مادربزرگ دلسوز یا مادری مهربان است. در هر اتاق، آشپزخانه ی کوچکی هست که همه ی وعده های خوراکی همانجا در کنار بچه ها و با استفاده از یک واحد میوه و یک واحد سبزیجاتی که هر یک از بچه ها هر روز با خود می آورد تهیه می شوند. اتاق، بوی خانه می دهد. بچه ها مشغول بازی و گفتگو و مربی ها نه در میانشان که در کنارشان به کار خود و البته به تماشا و نظارت غیر مستقیم.   

یکی از تأکیدهای این رویکرد، این است که مربی ها چندان در صدد ایجاد گفتگو و فعالیت – البته به جز قصه گویی و شعر که برنامه ی هر روزه شان است و گاهی نمایش عروسکی - نباشند. بچه ها معمولا آغازگرند و مربیان اگر بچه ها بخواهند وارد می شوند. حتی مربیان واژه های بیان تشکر و درخواست و عذرخواهی را هم در دهان بچه ها نمی گذارند. بلکه به این توجه دارند که با رفتار خود مدل خوبی برای بچه ها باشند.

وعده های غذایی پر از حس خانه است. میزی با چند شاخه گل که همه از جمله مربیان دور آن می نشینند. پیش از اینکه خوردنی ها در ظرف هرکس ریخته شود، مربیان و از پی آنها بعضی از بچه ها کف دستها را بر هم گذاشته و در قالب شعر لطیفی بابت نعمت ها از قدرت ماورایی که از رکن های جهان بینی استاینر است تشکر می کنند.

ویژگی دیگری که در این فضا توجهم را جلب می کند خالی بودن اتاق از انواع وسایل بازی و سرگرمی است که در دیگر کودکستان ها دیده ام. به تعداد انگشت شماری قطعات چوبی و جنس های طبیعی به علاوه ی چند عروسک در اتاق هست. حتی در برنامه ی هفتگی که هر گروه برای رفتن به پارک بیرون کودکستان دارند، از زمین بازی و سازه های آن استفاده نمی شود. بچه ها در زمین چمن کنار زمین بازی با آب و خاک و سبزه و سنگ و چوب یک ساعتی مشغولند. گویی با طبیعت خلوت می کنند.

آغازگری و جوشش از درون، پر و بال دادن به خیال و خلاقیت و حضور طبیعی در طبیعت، برنامه ی روزانه ی اینجا را شکل می دهد.

۱۶مهر

در اتاق نوزادان، ساعت ٩:١٥، همه دور میز میان وعده ى صبح نشسته اند؛ نوزادان روى صندلى هاى بلند و آنها که قدم هاى اولشان را برداشته اند روى صندلى هاى معمولى و کوتاه. 


وارد که مى شوم همه به هم سلام مى کنیم. مینا و کریستینا، دو مربى امروز، با تک تک بچه ها در سلام کردن و نام بردن من همراهى مى کنند. امروز، ٨ کودک در این اتاق حاضرند. سارا را یکى دو هفته اى ندیده بودم. از صندلى نوزادى به صندلى معمولى جابجا شده. یک مرتبه چقدر شبیه بچه هاى بزرگتر شده! در حالت خوردن و ارتباطش با بقیه هم تفاوت مشهودى است. عجب تغییر سریع و بزرگى! چهره ى دونفر را این میان نمى شناسم. با هم آشنا مى شویم و سلام مى کنیم. 


ظرف میوه هاى برش خورده روى میز به آخر رسیده. همزمان که مینا براى استراحت ده دقیقه اى اش مى رود، دستکش پذیرایى به دست مى کنم و بهمراه کریستینا کیک (بس که شیرینى اش کم است بهتر است بگویم نان) را بین بچه ها قسمت مى کنیم. کنار بچه ها مى نشینیم. یکى از بچه هاى تازه وارد که از آمدن من و رفتن مینا بغضى در گلو داشته، همزمان با نشستنم اشکهایش سرازیر مى شود. پیشتر هم در این اتاق با این حالت بچه ها مواجه شده بودم. در نگاهم اینجا اتاق وابستگى است؛ بچه ها ومربى هاى ثابت بهم پیوند خورده اند، اتصالى که یک نوزاد نیاز دارد. غریبه ها غریبه ترند و رفت و آمدها بیشتر، بچه ها را تحت تأثیر قرار مى دهد. از همان فاصله، سعى مى کنم چهره به چهره اش شوم و دوستى کنیم. اداهایم یکى در میان توجهش را جلب مى کند. کریستینا هم دلدارى اش مى دهد. کم کم بیقرارى اش کم مى شود. 


کمى بعد، در ضمن خوردن، دو سه تا از بچه ها شروع به گفتگو و سر و صدا مى کنند. شاید هم رقابتى است بینشان که صداها بلند و بلندتر مى شود. "آ". "آآ". "دَ..دَ...دَ....". کریستینا صداهاى بلند بچه ها را با "نه، متشکرم!" پاسخ مى دهد و آنها را به صداهاى آرامتر دعوت مى کند. دارم به این عبارت عادت مى کنم. پیشتر برایم تازگى داشت؛ وقتى بچه ها داخل اتاق مى دویدند مربى ها مى گفتند "نه متشکرم!" تا آنها را متوقف کنند، یا وقتى یکى مى خواست از بطرى دیگرى آب بخورد نیز این عبارت را در پاسخ شنیده بودم. 


کریستینا پیشنهاد مى دهد صداهاى بچه ها را با خواندن شعر جهت دهیم. دو نفرى شروع مى کنیم به خواندن و بچه ها لب هاى ما را با دقت و شوق تماشا مى کنند. شعر فرصت مى دهد به چشمهاى تک تکشان پل بزنیم و لبخند بنشانیم. استقبالشان شعرهاى بعدى را بدنبال مى آورد.


خوردن و آشامیدن تقریبا تمام شده. با حوله هاى نمدار یکى یکى دور دهان و دست ها و لباس بچه ها را تمیز مى کنیم و پیش بندهایشان را باز مى کنیم. همزمان که مشغول نظافت میز و زمین مى شوم، مینا برمى گردد و بچه ها را به نوبت براى تعویض پوشک مى برد. کریستینا مى رود براى استراحت. 


بچه ها به مزرعه اى که در گوشه اى چیده شده و چند کتاب مرتبط با حیوانات مزرعه در گوشه اى دیگر سرگرمند. کلمات کتاب را با هم تکرار مى کنیم. یکى یکى که تمیز مى شوند کرم ضدآفتاب به صورتهاشان مى زنم و مى رویم در بالکن - فضاى باز اختصاصى اتاق نوزادان - که گوشه گوشه اش وسایلى براى بازى بچه ها چیده شده. کمى به بازى مى گذرانیم تا ساعت ٩:٥٠ مى شود. کریستینا برگشته. برگه ى ورود و خروج را امضا مى کنم و به اتاق نوپایان مى روم. 


۱۶مهر

شناور که هستم، اول صبح یک کارت به گردنم آویزان مى شود تا یادم باشد چه ساعتى در کدام اتاق باشم، از ساعت ٩:١٥ تا ١:٣٠ بین سه اتاق زمان بندى شده ام. 

امروز کمى زودتر رسیده ام. ساعت ٨:٤٠ دقیقه است. به اتاق مربیان مى روم و ساعت ورود و امضایى روى برگه ى خود در پوشه ى ساعت هاى کارى مى زنم. مى نشینم به مرتب کردن یادداشت ها. هوس نوشتن دارم. ذوق مى کنم که دفترچه و خودکار همراهم هست. شروع مى کنم. با ورود یکى از مربیان توجهم به ساعت جلب مى شود. واى! ٩:١٥ شده! مینا، مربى اتاق نوزادان، نوبت استراحت دارد. باید بجایش باشم. مى دوم به سمت اتاق مدیریت. کارت را از جرالدین مى گیرم. به گردن مى اندازم و به اتاق نوزادان شناور مى شوم. 


ادامه دارد...