تماشا

مربى گرى و تماشا

جمعه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۸، ۰۵:۲۶ ق.ظ

 

دبستانی که بودم نوشتن را دوست داشتم. البته نه آنقدر که پیگیرش شوم. گهگاه خاطره می نوشتم. یادم هست که سال پنجم درس انشا داشتیم. آن موقع هنوز از صنایع ادبی سر در نمی آوردم. یادم نیست در کلاس چه می گذشت و چه نکاتی می آموختیم. پیش از امتحانات نهایی، معلممان که چند باری مصحح انشاها بود، برایمان از بارم بندی انشا گفت و اینکه استفاده از اشعار شاعران نامدار یا تمثیل های رایج، بارم دارد و در ذهن مصحح خیلی خوب جلوه می کند. از قضا موضوع انشا بهار بود و از «نفس باد صبا» مدد گرفتم و بخیر گذشت. 

دوره ی راهنمایی، بسیار تشویق شدیم به استفاده از تشبیه ها و استعاره ها و کنایه ها. معلممان با چشمان بسته به نوشته هایمان گوش می داد و از آرایه های پیچیده ی ادبی حظ می برد. اگر در نوشته هایمان بجای چمن و سبزه، فرش زمردین پهن می کردیم، به به و آفرین نصیبمان بود. 

در دبیرستان، کلاس انشا را خیلی دوست داشتم. موضوع ها تنوع بیشتری داشتند. معلم سرزنده و با نشاطی داشتیم. یکی دو تا از سرودهای انقلابی دوران انقلاب را ایشان سروده بود. اگرچه که آرایه های ادبی همچنان سوار بر قلمم مانده بودند، این بار معلم عزیز در نوشته هایمان بیشتر بدنبال معنا بود تا الفاظ. 

سلامت باشند و غرق عافیت!

حالا بعد از چندین سال، حس می کنم قلمم حرکت تازه ای را تجربه می کند. همیشه دریافتم این بود که قلم بدست می گیرم و می نویسم. تازگی ها حس می کنم شاید گاهی هم قلم است که من را حرکت می دهد و تماشا و بودن مى نگارد.

در دوره ى یک ساله ى مربى گرى که گذشت، دور از انتظارم، تمرین براى نوشتن بود! باید مشاهداتمان را در قالب هاى مختلفى که هر کدام کاربرد خاصى داشت مى نوشتیم. یکى از قالب هاى ابتدایى و پایه اى، مشاهدات خام را مى طلبید. خامى اش به این بود که باید جایى بین چشم و ذهن مى ایستادیم و دیده ها را پیش از هر پردازشى روى کاغذ مى آوردیم. جزئى و در عین حال خلاصه.  در این قالب، تشخیص حس و روح صحنه با ما نبود. هر چه چشم بدن مى دید مى نوشتیم. خط هاى چهره ى بچه ها و حال عضلات و هر علائم ظاهرى که به چشم مى خورد و در راستاى موضوع مورد مشاهده بود نوشته مى شد ولى تشخیص اینکه این نشانه هاى ظاهرى، چه حسى را نشان مى دهند یا چه معنایى را مى رسانند با نویسنده نبود.  

کم کم که نوشتم دیدم چقدر برایم اینطور صاف و پوست کنده دیدن دشوار است. هوس کردم که خارج از محیط کودکانه هم این قالب را امتحان کنم و دیده هایم را بنویسم؛ از منظره ها گرفته تا پیشامدها. از دیگران گرفته تا خودم. شروع کردم به نوشتن از ظاهر صحنه. و به مرور، خود این نوشتن و نوشته ها انگار که آینه اى شده اند و مى خواهند چیزهایى نشانم دهند. تا اینجا که چشم کار مى کند:

در آیینه شان کلى گویى هایم را مى بینم و قضاوت هایم، و اینکه چقدر کلمات و معنى ها را مى پیچانم! اینکه با قصد آرایش دادنشان صافى و زلالى صحنه را مى گیرم. دارم فکر مى کنم اصلا چقدر لازم است من آرایه ى ادبى اى را بلد باشم یا شعرى و مثلى را از حفظ باشم تا بتوانم قلم بدست بگیرم وقتى مى بینى از دل منظره ى زنده ى طبیعت، با همین دیدن هاى عریان، استعاره و تشبیه زاییده مى شود. چه خوب مى شد اگر تکلیف شبهاى مدرسه، دیدن بود. صاف و خالصِ تماشا. 

دیگر اینکه مى بینم انگار مى شود صحنه را از زاویه هاى مختلف دید. چشم مى تواند از بیرون تماشا کند و باز بالا و بالاتر رود، و مى تواند به درون صحنه وارد شود و عمیق و عمیق تر فرو رود. انگار بخشى اش در محدوده ى اراده است و بخشى دیگر به تاب و توان بینایى. جاهایى هست که حس ناتوانى مى کنم از اینکه مى خواهم ببینم چه دارد در صحنه مى گذرد و نمى توانم.

گذشته از اینها، برایم جالب بوده که چطور این نوشته هاى خام در کنار استاندارد EYLF, مبناى برنامه ریزى فعالیتها براى هر کودک مى شوند.   

حالا هم که دوره تمام شده، هنوز هوس تماشاهایش هست. دفتر یادداشت کوچکى است که مى خواهم همراهم بماند براى ثبت دیدنى هایى که توجه را تکانى مى دهند و به خودشان جلب مى کنند. باشد که پیش از کلى شدنشان در ذهن، مقابل اجزاءشان بیشتر مکث کنم و قالب هاى قدیمى بر واقعیت صحنه هاى تازه پیشى نگیرند.    

 

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۸/۱۱/۱۸
نگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی