تماشا

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۸مهر
گودى کف پاى فرزند ۳ ساله مان کم است. به یاد توصیه هاى پزشک کودکى خود، همیشه در انتخاب کفش هاى بچه ها یکى از ملاک هایمان قوس قابل توجه کفى کفش بوده. فرزندم را پیش پزشک ارتوپد بردیم. گفته هاى پزشک جالب بود؛ اینکه اگر پاى بچه ها از ابتدا روى قوس کف کفش تکیه کند، عضله ها یاد نمى گیرند که کمان طبیعى کف پا را به تعادل نگه دارند. شگفت زده شدم! 

متنى بدستم رسید از تجربه ى دوست عزیزى که فرزندش را به مدرسه نفرستاده و در خانه آموزش مى دهد؛ اینکه چطور با دنبال کردن خواسته ى فرزندشان مجال پرداختن به حوزه هاى مختلف دانش و مهارت به مرور زمان شکل گرفته. غرقش شدم! 

رابطه اى که مدتى با نظارت و دیکته ى اطرافیان تداوم یافته بود و به طبیعتش اعتماد نشده بود، مثل یک دمل داشت کم کم ورم مى کرد. بالاخره یک روز ترکید و از هم گسست. حالا که رها شده به حال خودش دارد آرام مى گیرد تا خود را بیابد. تکانم داد! 

از یک منظر، هر حسى جایگاه خود را دارد، حق دیده شدن دارد و مجال بروز و گذر مى جوید. سرپوش گذاشتن بر حس، گره اى در درون می زاید و کدورت می آورد. حس پوشیده شده بدنبال راهى براى بیرون ریختن مى ماند. توجهم را به خود جلب کرد! 

دل سپردن به شعور طبیعت و نیاز به صبر در برابر تدریج طبیعت را در همه ى اینها مى بینم. 
می گذارم که تماشایش کنم.
آیا اینگونه بودن با توکل نسبتى دارد؟ 
۱۸مهر

شاید که لطافت کیفیت اصیل عالم است. 

همان کیفیتى که طبیعت بر آن هست. 

عمق طبیعت، عمق این دنیا نرم است و لطیف. 

لطافت کیفیتى است که کودکان با خود به دنیا مى آورند. 

حتى شاید امانتى که به آدم سپرده شده لطافت و نرمى است. 

حواسم باشد! 

این امانت را نخراشم! 

۱۸مهر
ناراحتى هاى اول صبح فرزند اولم که نمى خواست بابا سر کار برود با هر دلیل و راه حلى که از ما مى شنید قطره ى اشکى مى شد که در چشمانش حلقه مى زد. و چیزى نگذشت که صداى گریه اش بلند شد و اشک از گونه هایش سرازیر. ذهن من هم بیکار ننشست و چشم بهم زدنى این را به شب خوابیدن هاى فرزند دومم چسباند که مدتى است کمتر مرا به آن راه مى دهد و نیمه شبها هم سراغ بابا را مى گیرد. به خود گرفتم؛ مگر من چکار مى کنم؟! یعنى اینقدر از بچه ها فاصله گرفته ام؟ بعد دنباله اى از بد خلقى ها و مشغولیت هایم در کنار بچه ها آمد پیش چشمانم. خالى شدم. کمى که گذشت یاد حس هاى کودکى خودم افتادم. که مثلا چطور دوست داشتم وقتى به خانه مى رسم مامان در خانه باشند تا سفره ى دلم را پیششان باز کنم، و اینکه چطور سفارش بابا را به مامان مى کردم که چون دیر مى رسند و من خوابم مامان فلان خوراکى را که شنیده بودم باعث طول عمر است به بابا بدهند.

صداى فرزند اولم همزمان با رفتن بابا که از قضا باید به سمینارى مى رسید اوج گرفت. فرزند دومم که نا آرامى مى کرد با درست کردن صبحانه در کنارم آرام گرفته بود و مشغول خوردن بود. فرصتى یافتم که فرزند اولم را کنار خودم بیاورم. کم کم اجازه داد بغلش کنم. بلند بلند گریه مى کرد و بابا را مى خواست. نوازشش کردم. اشکش سرازیر بود. حسادتم که فرو نشست، انگار شادى اى داشت سر بلند مى کرد. فرزند اولم داشت آرام تر مى شد. به خود گرفتم. داشتم پر مى شدم. خیالم نفس راحتى کشید از اینکه فرزندم اینقدر بابا را دوست دارد و مى خواهدش. از اینکه یک آغوش امن دارد. خود را و بابا را یکى دیدم. آرامشى آمد.

به امید آرامش و امنیت همه ى کودکان، حتى آنها که پدر و مادر شده اند