تماشا

۰۷آذر

زمین چه با سخاوت است. گرمى آغوشش باز است به روى مسافرها 

دانه اى که در خاکش خانه مى کند و گرده ى افشانى که بر آن مى نشیند را در بر مى گیرد و با داشته هایش در طبق اخلاص آن را مى نوازد. بذر ریشه مى دواند و آغوش زمین مى فشارد، جوانه مى زند و سر بر مى آورد. به بار مى نشیند؛ خواه میوه اى باشد یا رنگ و رایحه اى. و دانه یا گرده ى مسافر دیگرى روانه ى سفره ى خاک مى کند. 

زمین را دوست دارم. جایم مى دهد. سفر پیشینم را بذر سفر تازه مى پروراند. هر بار مى رویاندم به بودنى تازه و مى نشاندم در زمینى نو. گویى هر لحظه برداشت مى شوم و در زمینى دیگر کاشته. تا بودن تازه ام در قرارگاه نو چگونه بارى دهد و چه عطرى بپراکند؟ 

و هر قرارگاهم، آبستن بذرى تازه است... براى رویشى در پى پژمردن و سرآمدن...  

هر لحظه در سفرم...

نسیم تازه اى وزیده و گرده ام بر خاکى تازه نشانده

آغوش زمین را گرم مى فشارم

اى روشنى بر ما بتاب!

۱۲آبان
این روزها هر چه به موعد رفتن نزدیک می شویم حس می کنم نسبت به محیط اطراف و روزمره هایی که کمتر در چشم عادت می نشستند حساس تر شده ام. دیروز انگار برای اولین بار سایه روشن نرده ها روی بالکن را دیدم! بعد از این همه تکرار!
نشستن به تماشای حرکت ابرها روی خورشید و رقص این سایه ها هم شوق و شگفتی مواجهه را داشت و هم اندوه جدایی. هم دل دادن بود و هم دل کندن. سایه های این سه سال نشست و برخاست روی بالکن را آنقدر به یاد ندارم که سایه های دیروز را. گرمی آفتاب و خنکی نسیم آن تماشا در خاطره ی حس هایم مانده اند، از تغییر دمای پوست بدن گرفته تا تغییر دمای حال و هوایم. خشمی که خنک شد، گرفتگی ای که نرم شد و لبخندی که نشست. 
مانده ام که مگر در همه ی این سه سال من رفتنی نبودم؟!
۲۶مرداد

جانم به قربان حال دل هاجر! 

جان تازه می دهد 

 

۲۲مرداد
از اتاق کوچیکمون بیرون اومدیم. حیاط بزرگی جلوی چشم هامه. صدام می زنه. دلم می خواد شیرجه بزنم توش. 
پای راست راحت بلند می شه و می خواد تو این بزرگی زمین پرواز کنه. اما همین که بالا میاد، مثل همیشه حس می کنم روی هوا ول شدم و دارم می افتم. زودی میارمش پایین. پای چپ، حالا که نوبت بالا رفتنش شده سنگینه. به سختی، یه کمی بالا میاد و زودتر از اینکه بتونه سنگینی خودش رو تو هوا حس کنه، با زور پای راست به جلو کشیده می شه.
یکی دو قدم همین جور جلو می رم و وارد حیاط می شم. حیاط! راه رفتن! قدم هام! پای راست! پای چپم! چقد می چسبه! نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. من تو حیاطم! دارم راه می رم! باز قدم بر می دارم. راست، چپ، راست، چپ،... قدم هام صاف نیست. تعادل ندارم. مهم نیست. باز ادامه می دم. بچه ها گوشه و کنار دارن بازی می کنن. کیف می کنم که همه تو حیاطیم. با این حال، الان فقط می خوام راه برم. دور حیاط می چرخم و می چرخم. یک دور... دو دور... سه دور... من که نمی شمرم! دلم می خواد بدوم. تندتر راه می رم و حیاط رو دور می زنم. تکراری نشده. خسته نیستم. شادم. انگار خنده روی صورتم پررنگ تر شده. بازم راه می رم و راه می رم.
توی حیاطم. هم کلاسی هام دور و برم. و من دارم دور تا دور حیاط می چرخم. دارم قدم هام رو یکی یکی بر می دارم. قدم هام تعادل ندارن. دارم دنبال حس پاهام می گردم. هر بار، دارم صدا زدنشون رو امتحان می کنم. تو میدون خودم، تو حیاط خلوتم، دنبال دست و پاهام می گردم. و با هر قدم، یه قدم بیشتر لمسشون می کنم. توی پاهام، دنبال صاف راه رفتن می گردم. از اینکه دست و پاهام رو تو هر قدم یه کم هم شده، پیدا می کنم کیف می کنم. راه می رم و راه می رم. دور تا دور خودم قدم بر می دارم. سیر نمی شم.
۱۸مرداد

خالی از واژه ها و افراد و تجربه ها،

خلوت خلوت،

صدای خالی بودنم را می شنوم

نیازها یکی یکی قد علم می کنند

زمین و آسمان نمی شناسند،

نیازند

و من، نیازمند

نیازند

و با همه ی تنوع و پراکندگی شان

از «من» بر می آیند

«من» ای که اینک «تو» را می جوید؛
برآورده کننده ی حاجت هایش را،
پاسخ نیازهایش را،
«تو»یی به وسعت همه ی زمین و آسمان ها را

تو را به عمق شنوایی ام از خویش،
تو را به گستردگی نیازهایم می شناسم
سنگینی گوش است و دل،
از خواهش هایم تا نامهای بلندت
همان ها که به خواندنشان دعوتم کرده ای
فاصله بسیار است
از این سراپا خواهش بپذیر
به هر نام و نیاز کوچک که می خواندت
خواسته تویی
نام تویی
۰۲مرداد
درخت ها چه باشکوه ایستاده اند! 
که شاخ و برگ هایشان اینگونه به تغییر گشوده است 
بهار و خزان برایشان فرقى ندارد
آغوششان به آمدن و رفتن فصل ها باز است، 
بلکه زینت آنهایند 
قبض و بسط زمین را مى آرایند 
خوشابه حالشان!
تسلیم که هستند هیچ، 
راضى که هستند هیچ،
زینتند
بهترینند براى همانى که نصیب اکنونشان است 
خوشا گشادگى روان شان
خوشا رهایى استوارشان



۱۷تیر


این روزها به بهانه ها و مناسبت های مختلف، فریاد چه نشسته اید از گوشه و کنار بلند است، از زن و مرد، بزرگ و کوچک، برای دفاع از حق دیگری. چه خوب که هستند چنین صداها و تلنگرهایی. چه امیدبخش که خاطرهایی پریشان می شوند از پریشانی احوال دیگری و دل هایی نگران می شوند برای ناآرامی دل های دیگری. چه همدلی صمیمانه ای که آگاه شویم و آگاهی بگسترانیم! 

با این وجود، ای نگاه! تو بگو! اعتراض هایت، به کدامین سو می روند؟ آیا معرکه می سازی که مظلومین عالم خاک بر سر خود بریزند یا روشنی به نگاه ها و نیرو به گامها می رسانی؟ آیا جامعه را به سوی غمباد گرفتن و سرریز شدن خشم و نا امیدی می کشانی، یا به سوی اصلاح و ساختن؟ آیا گفتنت شخم می زند به ناحقی و هرزگی یا زهر می پاشد به حال روزگار؟  

نگاه من! کدام روزی است که همه چیز سر جای خودش باشد؟! کدام روزی است که بشود با آرامش خاطر، زندگی سالم حق مدار را پایه ریزی کرد؟ ببین از این فریادها و همدلی ها چه عاید تو شده و می شود. چه می خواهی از آنها؟ آیا آن روز یکرنگی و مهربانی فراگیر را آرزو داری؟ آن روز چه رنگی است؟ آیا صدایت و  حال و هوایی که پخش می کنی در آن روز می گنجد؟ آن رنگی است؟ فکر می کنی هر چه بنشینی به شناسایی و شمردن مظلومیت ها و حق کشی ها و فلان گروه و بهمان طبقه را با خبر کنی، شور و هیجان بکاری، صدایت را بلندتر کنی و علمت را بالاتر بگیری، همه به خود می آیند و تمام؟ اگر عمرمان را بگذاریم بر این کار، بر هیاهوی دادخواهی و نه کاشتن آن در متن زندگی خود، آیا این دنیا را جای بهتری کرده ایم؟ آیا به بهشت رویاهایمان نزدیکتر شده ایم؟ 

شاید یک آفت دل پرخون و سر پر شور این باشد که آرام و قرار ندارد، که به حال خود نیست، که ممکن است در این آشوب زدگی، خلوت تماشا از نگاهش، و متانت حق مداری و استقامت حرکت از گام هایش بیفتد. همان خوب ها که می خواهد! ای نگاه عزیز!‌ یک نفر هم که در این وانفساه خود را باشد، تبعیض را و شور تبعیض زدگی را از زندگی خود پاک کند، یک نمونه به مصداق های حق مداری افزوده و یک قدم به دنیای بی تبعیض نزدیکترمان کرده. نگاه جان، حق جویی بیفزا و خون دلها را تسلی باش. حرکت باش! هر چند آهسته، اما پیوسته. 

از کجا معلوم؟ شاید آرامش و سلامت را، شاید آن رنگ رویایی را در همین حالا بیابی. همین دیروز فرداهای دور! 

۱۵تیر


یکى از جنبه هاى جالب توجه رویکرد استاینر (والدورف) برام اینه که مبتنى بر جهان بینى و فلسفه ى خاص شخص استاینر هست. اینطور که گفته شده او در دوران خودش، با تناقض هاى زندگى روز و آموزه هاى مسیحیت مواجه شده بوده و بدنبال پاسخ سؤالات برخاسته از دنیاى اون روز با استفاده از تعالیم مسیحیت بوده و جاهایى بى پاسخ مى مانده.  شاید چیزى شبیه دغدغه ى سلوک دیندارانه در دنیاى مدرن. بعد به روش علمى رو میاره و گویى با گسترده کردن دامنه ى مشاهدات تجربى به تجربه هاى ماورایى، سعى کرده جهان و جریان زندگى رو با پایه هاى علمى تبیین کنه. 

او فلسفه ى مفصلى از زندگى انسان پیش و پس از این دنیا و همینطور از عالم خواب و رویا داره. 

اینکه چقدر نگاهش علمى هست و چقدر فلسفه اش بر پایه و اساس محکمى بنا شده رو نمى دونم. فقط تا حدى که باهاش مواجه شده ام برام ملموس بوده و انگار در ناخودآگاهم آشناست و شواهدى براش پیدا مى کنم.   

فارغ از جهان بینى او، برام تماشاییه که چطور یک جهان بینى، از مرتبه ى کلیات سرازیر شده و در مرتبه ى عمل نشسته و روى لحظه ها و ابعاد مختلف زندگى سوار شده. 

انگار معنویتى درونش هست نه از جنس حروف و کلمات و متون یک دین مشخص. اگر چه که از مسیحیت نشأت گرفته، اما بر خلاف مدارس وابسته به کلیسا، در اون متن باورها و کتاب مقدس به گوش نمى خوره. انگار مى خواهند معنى نوشته شده در متن زندگى را بخوانند.

گویی که در این نگاه، به قول مرحوم سهراب، در افسون گل سرخ شناور بودن خواستنی است

 

۲۹خرداد

سال پیش که براى اولین بار نه گفتى، تصویر بانویى سختگیر و ناهمدل از تو ساختم و خیال خود را راحت کردم که انعطاف ناپذیرى و سرسختى از تو بوده و بى دلیل. نمى دانستم چه صحنه هایى پیش روست. امسال، نه ى تو را دوست دارم. نشسته به دلم. نه فقط نه ى امساله ات، که تمام این سالى که بر من گذشته و آنچه مى گذرد را. فصل ها هستند که مى آیند و مى روند، مى بینى با اینکه سرما و خشکى را نخواسته بودى، بهار دل انگیز، آن را هم خیلى خواستنى مى کند. انقدر که دیگر رویاى بهار را کارى ندارى. سرشار از لذت زمستان مى شوى و مى خواهى اش. خواسته ى اکنون توست. خلاصه که اى بانوى سر سخت پارسال، براى من بانوى حکیم و دلسوز امساله اى. انگیزه ات هر چه بوده، سردرگمى و بیراهگى ام دادى. همه ى آنچه هست را مى خواهم. شمع به دست، در تاریکى و سرما دنبال بارقه هاى گرمى و نور بودن را مى خواهم

باشد که هر کداممان در این گام برداشتن ها پرتوى بیابیم

سلام و احترامم نثارت

۲۰خرداد


بنظر می آید که ما آدم ها می آییم پدیده ها را و جهان را تماشا می کنیم و با مشاهده های مدون، دسته بندی هایی در علوم مختلف شکل می دهیم. بعد، از این دسته ها برای شناخت هستی و برای به خدمت گرفتن آن استفاده می کنیم. 

گویی با این دسته بندی کردن ها روی طیف پیوسته ی هستی، برش هایی می اندازیم. آن طبقه بندی ها شکل گرفته و گسستگی ها مبنای عمل مى شوند. حالا که می خواهیم بر اساس آن شناخت طبقه بندی شده رفتار کنیم یا محصولى تولید کنیم، و دانش مان را زندگی کنیم، انگار از آن گسستگی ها انتگرال می گیریم تا زنده و پیوسته شوند. تا بر روزمره مان سوار شوند. اما خیلى وقت ها بلوک های جدا جدای دانش در درونم دچار انتگرال درست و حسابى اى نمى شوند، به جانم نمى نشینند، و بروزم از آن دانش، گسسته و بریده بریده است. اگر در کلام و برنامه ریزى هم بیاید، در عمل و رفتار مى لنگد. مثل تصویرهاى دیجیتالى، می تواند رزولوشن هاى مختلفى داشته باشد. به هر صورت، دیجیتال شده است و از نزدیک که می بینی مربع مربع های بودنم پیداست. خروجی ام زنده نیست، تنفسش مصنوعی است. 

این روزها رویایم شده اینکه همه ی سرفصل ها که از ذهن گذرانده ایم، آنقدر خوب به جانم بنشینند که در حضور و عملکردم، خروجی پیوسته ای بیافریند. جریان روانی باشد از جنس زندگی. که آن خروجی هم به جان هستی بنشیند.

دو نوع کودکستان پیش رویم هستند؛ یکی هست که دانه دانه، در بادکنک های اصول و ارزش ها می دمد و آنها را بر سردر خود می آویزد. گویی همان دسته ها و سرفصل های نظری، در عمل عنوانی گرفته اند که پرداختن به آن از یاد نرود. جریان یک روز اینجا، تشکیل شده از درست کردن بسته های کادوپیچ شده ای متناسب با عنوان های نظری. چسبی میان این بسته ها نیست و چیدمانشان کنار هم انگار خیلی مهم نیست. ظاهرش زیباست و پر است از امکانات برای رفع به اصطلاح، نیاز های کودک. 

کودکستان دیگری است که وقتی واردش می شوی، حس می کنی وارد خانه ای شده ای که دارند در آن زندگی می کنند. بیشتر آن بخش ها و سرفصل ها را می شود لابلای زندگی شان پیدا کرد. واقعی. روان. زنده. البته که نظم ظاهری اش کمتر است. جاى رسیدگى به بعضى بسته هاى دانش هم هست. اما آدم اینجا کمتر سرگردان می شود. در رده بندی ها هم معمولا امتیازش بالاست. احوالش خواستنی است.

نگاه که مى کنم مى بینم دانش را می خواهم، 

واقعی، روان، زنده

دلم می خواهد شناختم اگر گسسته است،

زندگی ام پیوسته باشد

و این پرسش برایم هست 

که من چه کاره ام در این فرایند جاری شدن پاره های منجمد دانش و شناخت؟