جانم به قربان حال دل هاجر!
جان تازه می دهد
خالی از واژه ها و افراد و تجربه ها،
خلوت خلوت،
صدای خالی بودنم را می شنوم
نیازها یکی یکی قد علم می کنند
زمین و آسمان نمی شناسند،
نیازند
و من، نیازمند
نیازند
و با همه ی تنوع و پراکندگی شان
از «من» بر می آیند
این روزها به بهانه ها و مناسبت های مختلف، فریاد چه نشسته اید از گوشه و کنار بلند است، از زن و مرد، بزرگ و کوچک، برای دفاع از حق دیگری. چه خوب که هستند چنین صداها و تلنگرهایی. چه امیدبخش که خاطرهایی پریشان می شوند از پریشانی احوال دیگری و دل هایی نگران می شوند برای ناآرامی دل های دیگری. چه همدلی صمیمانه ای که آگاه شویم و آگاهی بگسترانیم!
با این وجود، ای نگاه! تو بگو! اعتراض هایت، به کدامین سو می روند؟ آیا معرکه می سازی که مظلومین عالم خاک بر سر خود بریزند یا روشنی به نگاه ها و نیرو به گامها می رسانی؟ آیا جامعه را به سوی غمباد گرفتن و سرریز شدن خشم و نا امیدی می کشانی، یا به سوی اصلاح و ساختن؟ آیا گفتنت شخم می زند به ناحقی و هرزگی یا زهر می پاشد به حال روزگار؟
نگاه من! کدام روزی است که همه چیز سر جای خودش باشد؟! کدام روزی است که بشود با آرامش خاطر، زندگی سالم حق مدار را پایه ریزی کرد؟ ببین از این فریادها و همدلی ها چه عاید تو شده و می شود. چه می خواهی از آنها؟ آیا آن روز یکرنگی و مهربانی فراگیر را آرزو داری؟ آن روز چه رنگی است؟ آیا صدایت و حال و هوایی که پخش می کنی در آن روز می گنجد؟ آن رنگی است؟ فکر می کنی هر چه بنشینی به شناسایی و شمردن مظلومیت ها و حق کشی ها و فلان گروه و بهمان طبقه را با خبر کنی، شور و هیجان بکاری، صدایت را بلندتر کنی و علمت را بالاتر بگیری، همه به خود می آیند و تمام؟ اگر عمرمان را بگذاریم بر این کار، بر هیاهوی دادخواهی و نه کاشتن آن در متن زندگی خود، آیا این دنیا را جای بهتری کرده ایم؟ آیا به بهشت رویاهایمان نزدیکتر شده ایم؟
شاید یک آفت دل پرخون و سر پر شور این باشد که آرام و قرار ندارد، که به حال خود نیست، که ممکن است در این آشوب زدگی، خلوت تماشا از نگاهش، و متانت حق مداری و استقامت حرکت از گام هایش بیفتد. همان خوب ها که می خواهد! ای نگاه عزیز! یک نفر هم که در این وانفساه خود را باشد، تبعیض را و شور تبعیض زدگی را از زندگی خود پاک کند، یک نمونه به مصداق های حق مداری افزوده و یک قدم به دنیای بی تبعیض نزدیکترمان کرده. نگاه جان، حق جویی بیفزا و خون دلها را تسلی باش. حرکت باش! هر چند آهسته، اما پیوسته.
از کجا معلوم؟ شاید آرامش و سلامت را، شاید آن رنگ رویایی را در همین حالا بیابی. همین دیروز فرداهای دور!
یکى از جنبه هاى جالب توجه رویکرد استاینر (والدورف) برام اینه که مبتنى بر جهان بینى و فلسفه ى خاص شخص استاینر هست. اینطور که گفته شده او در دوران خودش، با تناقض هاى زندگى روز و آموزه هاى مسیحیت مواجه شده بوده و بدنبال پاسخ سؤالات برخاسته از دنیاى اون روز با استفاده از تعالیم مسیحیت بوده و جاهایى بى پاسخ مى مانده. شاید چیزى شبیه دغدغه ى سلوک دیندارانه در دنیاى مدرن. بعد به روش علمى رو میاره و گویى با گسترده کردن دامنه ى مشاهدات تجربى به تجربه هاى ماورایى، سعى کرده جهان و جریان زندگى رو با پایه هاى علمى تبیین کنه.
او فلسفه ى مفصلى از زندگى انسان پیش و پس از این دنیا و همینطور از عالم خواب و رویا داره.
اینکه چقدر نگاهش علمى هست و چقدر فلسفه اش بر پایه و اساس محکمى بنا شده رو نمى دونم. فقط تا حدى که باهاش مواجه شده ام برام ملموس بوده و انگار در ناخودآگاهم آشناست و شواهدى براش پیدا مى کنم.
فارغ از جهان بینى او، برام تماشاییه که چطور یک جهان بینى، از مرتبه ى کلیات سرازیر شده و در مرتبه ى عمل نشسته و روى لحظه ها و ابعاد مختلف زندگى سوار شده.
انگار معنویتى درونش هست نه از جنس حروف و کلمات و متون یک دین مشخص. اگر چه که از مسیحیت نشأت گرفته، اما بر خلاف مدارس وابسته به کلیسا، در اون متن باورها و کتاب مقدس به گوش نمى خوره. انگار مى خواهند معنى نوشته شده در متن زندگى را بخوانند.
گویی که در این نگاه، به قول مرحوم سهراب، در افسون گل سرخ شناور بودن خواستنی است
سال پیش که براى اولین بار نه گفتى، تصویر بانویى سختگیر و ناهمدل از تو ساختم و خیال خود را راحت کردم که انعطاف ناپذیرى و سرسختى از تو بوده و بى دلیل. نمى دانستم چه صحنه هایى پیش روست. امسال، نه ى تو را دوست دارم. نشسته به دلم. نه فقط نه ى امساله ات، که تمام این سالى که بر من گذشته و آنچه مى گذرد را. فصل ها هستند که مى آیند و مى روند، مى بینى با اینکه سرما و خشکى را نخواسته بودى، بهار دل انگیز، آن را هم خیلى خواستنى مى کند. انقدر که دیگر رویاى بهار را کارى ندارى. سرشار از لذت زمستان مى شوى و مى خواهى اش. خواسته ى اکنون توست. خلاصه که اى بانوى سر سخت پارسال، براى من بانوى حکیم و دلسوز امساله اى. انگیزه ات هر چه بوده، سردرگمى و بیراهگى ام دادى. همه ى آنچه هست را مى خواهم. شمع به دست، در تاریکى و سرما دنبال بارقه هاى گرمى و نور بودن را مى خواهم
باشد که هر کداممان در این گام برداشتن ها پرتوى بیابیم
سلام و احترامم نثارت
بنظر می آید که ما آدم ها می آییم پدیده ها را و جهان را تماشا می کنیم و با مشاهده های مدون، دسته بندی هایی در علوم مختلف شکل می دهیم. بعد، از این دسته ها برای شناخت هستی و برای به خدمت گرفتن آن استفاده می کنیم.
گویی با این دسته بندی کردن ها روی طیف پیوسته ی هستی، برش هایی می اندازیم. آن طبقه بندی ها شکل گرفته و گسستگی ها مبنای عمل مى شوند. حالا که می خواهیم بر اساس آن شناخت طبقه بندی شده رفتار کنیم یا محصولى تولید کنیم، و دانش مان را زندگی کنیم، انگار از آن گسستگی ها انتگرال می گیریم تا زنده و پیوسته شوند. تا بر روزمره مان سوار شوند. اما خیلى وقت ها بلوک های جدا جدای دانش در درونم دچار انتگرال درست و حسابى اى نمى شوند، به جانم نمى نشینند، و بروزم از آن دانش، گسسته و بریده بریده است. اگر در کلام و برنامه ریزى هم بیاید، در عمل و رفتار مى لنگد. مثل تصویرهاى دیجیتالى، می تواند رزولوشن هاى مختلفى داشته باشد. به هر صورت، دیجیتال شده است و از نزدیک که می بینی مربع مربع های بودنم پیداست. خروجی ام زنده نیست، تنفسش مصنوعی است.
این روزها رویایم شده اینکه همه ی سرفصل ها که از ذهن گذرانده ایم، آنقدر خوب به جانم بنشینند که در حضور و عملکردم، خروجی پیوسته ای بیافریند. جریان روانی باشد از جنس زندگی. که آن خروجی هم به جان هستی بنشیند.
دو نوع کودکستان پیش رویم هستند؛ یکی هست که دانه دانه، در بادکنک های اصول و ارزش ها می دمد و آنها را بر سردر خود می آویزد. گویی همان دسته ها و سرفصل های نظری، در عمل عنوانی گرفته اند که پرداختن به آن از یاد نرود. جریان یک روز اینجا، تشکیل شده از درست کردن بسته های کادوپیچ شده ای متناسب با عنوان های نظری. چسبی میان این بسته ها نیست و چیدمانشان کنار هم انگار خیلی مهم نیست. ظاهرش زیباست و پر است از امکانات برای رفع به اصطلاح، نیاز های کودک.
کودکستان دیگری است که وقتی واردش می شوی، حس می کنی وارد خانه ای شده ای که دارند در آن زندگی می کنند. بیشتر آن بخش ها و سرفصل ها را می شود لابلای زندگی شان پیدا کرد. واقعی. روان. زنده. البته که نظم ظاهری اش کمتر است. جاى رسیدگى به بعضى بسته هاى دانش هم هست. اما آدم اینجا کمتر سرگردان می شود. در رده بندی ها هم معمولا امتیازش بالاست. احوالش خواستنی است.
نگاه که مى کنم مى بینم دانش را می خواهم،
واقعی، روان، زنده
دلم می خواهد شناختم اگر گسسته است،
زندگی ام پیوسته باشد
و این پرسش برایم هست
که من چه کاره ام در این فرایند جاری شدن پاره های منجمد دانش و شناخت؟
سلام ای خدا نام، ای همه ی هستی من، ای همه ی هستی، ای راز
با تو مى نویسم، با بزرگی بی نهایت تو. می خواهم غرق در تو از اینجا، از این جایگاه بنویسم.
همه چیز رو به تو تازه می شود، بزرگ ها کوچک می شوند، کوچک ها به چشم می آیند. همه چیز جان می گیرد. زندگی هم از عادت بیرون می آید، زنده می شود. در برابر تو، آسمان ها صدایم می زنند. در برابر زیبایى هایت دلم مى خواهد زیبا شوم.
دوستت دارم، ای آنکه هر چه هستم از توست. این قطره ی حل شده در دریای تصویرت را می شنوی، و چه خیال آرامى است که نقطه ای از انعکاس بی نهایتت باشم. نیست در تو باشم. زیبایی ات، نورت، علم و حکمتت، بزرگی ات در برم گیرد، حرکتم دهد، و من آرام بگیرم در این غرقگی، رها شوم از هر سنگینی، و بی زمان و بی مکان شوم، شور شوم. سبک سبک. آرام آرام. این رازآلودگی تو، این هیچ جایی و هر کجایی تو، این پیچ در پیچی ساده ی تو...
دوست دارم آنچه از نگاه قطره ای می گذرد پیش روی تو بگذارم. این قطره ى حل شده در آفرینشت، وقتی من می شود، وقتی خود را جدا می بیند، آن وقت تجربه ها پیش رویش بزرگ اند، و او در برابر آنها حقیر و ناچیز، و چه بسا ناتوان.
پیش رویت می گذارمشان برای سپاس، برای درد دل و اظهار ناتوانی، برای طلب کردن بی نهایت، خواستن همه ی آنچه تو هستی و من نیستم. می گذارمشان پیش رویت تا بصیرت بخواهم از آنکه بصیر است و سرچشمه ی آن. می گذارمشان پیش رویت تا گره هایشان در روان حضورت باز شود. گره های من من باز شود و حل شود در جاری تجربه ها. روان شوم. در متن هستى. هم آهنگ شوم با ساز عالم. و رقص از سر گیرم
سراپا سپاسم، که این لباس را هم تو بر تنم نشاندی.
دوستدارت،
غرق تماشایت،
هیچ در پیچش تصویرت