تماشا

درد

جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۸:۰۷ ب.ظ

در دنباله ی مطلب دوست عزیزی:

«مشهد هستم. در خانه پدری. زیر پنجره ای که سال ها، کنارش دراز کشیده ام، کتاب خوانده ام، نامه نوشته ام، ....

چقدر همه چیز عوض شده است. امشب شب تولد امام رضاست. به دعا فکر می کنم. چقدر ذهنم خالی است. 

خاطره ای بی جان را به یاد می آورم. شبی در زیر آسمان، در صحن حرم. همه چپیده به هم. من زانو در بغل نشسته ام. کسی تعریف می کند موقع شفا، نقاره می زنند. آن شب تا صبح خبری نشد. رنگ سپیده دم را به خاطر دارم.

آن شب برای شاگرد مامان دعا کردم که شفا پیدا کند، غافل از اینکه کسی باخبر نیست، شفای واقعی چیست و برای کیست.

از آن شب تا به این لحظه سال ها گذشته است. تولد امام رضا بارها آمده و رفته است. من هر بار کوتاه دعایی کردم و تمام. 

امسال شفا گرفته ام. یکجور خاصی آرامش دارم. زندگی را زندگی می کنم. زیر این پنجره که سال هاست که اینجاست. دعا اجابت می شود. همیشه اجابت شده است.

شکر ...»


دلم پنجره مى خواهد. دلم از این اتصال ها با نور مى خواهد.

چقدر پنجره ها راهگشایند! چقدر پذیرش دارند! که حتى خاطره ى بى جانى را طورى به اتاق کلمه ها مى تابانند که کلمه ها خودشان جان مى شوند، نور مى شوند و به چشم مثل منى مى تابند. بر دلم مى بارند. آنقدر که جان مى گیرم. آنقدر که نشستن آرامش را روى درد پیچیده در سر و استخوانهایم حس مى کنم. مثل اینکه پنجره ها گاهى از مسکن قوى ترند! آرام بخشند.

دلم صداى نقاره مى خواهد. خشکى و خارش گلو و سنگینى گوشم را تماشا مى کنم. دردى که پشت چشم راستم ضربان مى گیرد را لمس مى کنم. نگاهم به بندهاى استخوانم مى افتد و درد حس مى کنم. این دردها را تماشا مى کنم. انگار تمرکز درد، پخش مى شود. انگار پیچ و تاب دردناکى که مثل مته در جانم فرو رفته بود دارد باز مى شود. بیشتر تماشا مى کنم. انگار نفوذش کمتر شده و پهن تر شده. به پهناى یک پنجره مى بینمش! دیدنش حس خوبى مى دهد! حسى شبیه بودن است. و شبیه ناتوانى. شبیه وابستگى. نمى دانم. از پشت پنجره ى درد، این حس را تماشا مى کنم. پنجره شفاف تر مى شود. بودن شیرین تر و دردم آرام تر. من که هنوز نگفته بودم دلم شفا مى خواهد!



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۷/۱۴
نگاه

نظرات  (۱)

از دیشب تا الان، تماشا کردن درد را تماشا کرده ام. اینکه چقدر این تماشا لحظه اى است برایم و چه ناتوانم در همراه بودن مدام با درد! 
امروز هم بیمارى ادامه داشت، درد بود ولى حواس من خیلى پرت بود. همه اش فکرم جاى دیگر بود. مى خواستم روز تعطیل خراب نشود و سر پا باشم. درد مزاحمم بود. 
کلمات دوستان، امروز ذهن و دلم را نوازش مى داد؛ طبیب دوار بطبه... شفا به معنى سپردن و لحظه ى اتصال... امام رضا و شفا و بخشندگى مقام رضا... ابراهیم و موسى و ندارى شان با خدا... اتصالشان و تسلیمشان... 
حالا تجربه ى درد و تماشایش، پرانتزى شده در گوشه ى ذهن و دلم. نمى دانم شاید که درد بهانه اى باشد براى توجه. که اتصال با درد، درک لذت بودن، لمس وابسته بودن، اتصال با منبع توانایى و ... است. شاید دردها بهانه اى براى اتصالند. بهانه اى براى شفا. شاید دردها کانالى باشند که شفا به آدم برسد. که رضا به آدم برسد. 
شاید ابراهیم مدام دردهایش را، شک هایش را تماشا کرده، بى توجه نبوده به آنها و پیگیرشان شده، بهانه ى وصلش بوده اند، مدام رجوع کرده به منبع
کاش دردهایم را نپوشانم و ببینم! کاش مدام یادم باشد که چقدر درد دارم!

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی