تماشا

حرکت ذهن، جابجایی حس

يكشنبه, ۱۸ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۳۲ ب.ظ
ناراحتى هاى اول صبح فرزند اولم که نمى خواست بابا سر کار برود با هر دلیل و راه حلى که از ما مى شنید قطره ى اشکى مى شد که در چشمانش حلقه مى زد. و چیزى نگذشت که صداى گریه اش بلند شد و اشک از گونه هایش سرازیر. ذهن من هم بیکار ننشست و چشم بهم زدنى این را به شب خوابیدن هاى فرزند دومم چسباند که مدتى است کمتر مرا به آن راه مى دهد و نیمه شبها هم سراغ بابا را مى گیرد. به خود گرفتم؛ مگر من چکار مى کنم؟! یعنى اینقدر از بچه ها فاصله گرفته ام؟ بعد دنباله اى از بد خلقى ها و مشغولیت هایم در کنار بچه ها آمد پیش چشمانم. خالى شدم. کمى که گذشت یاد حس هاى کودکى خودم افتادم. که مثلا چطور دوست داشتم وقتى به خانه مى رسم مامان در خانه باشند تا سفره ى دلم را پیششان باز کنم، و اینکه چطور سفارش بابا را به مامان مى کردم که چون دیر مى رسند و من خوابم مامان فلان خوراکى را که شنیده بودم باعث طول عمر است به بابا بدهند.

صداى فرزند اولم همزمان با رفتن بابا که از قضا باید به سمینارى مى رسید اوج گرفت. فرزند دومم که نا آرامى مى کرد با درست کردن صبحانه در کنارم آرام گرفته بود و مشغول خوردن بود. فرصتى یافتم که فرزند اولم را کنار خودم بیاورم. کم کم اجازه داد بغلش کنم. بلند بلند گریه مى کرد و بابا را مى خواست. نوازشش کردم. اشکش سرازیر بود. حسادتم که فرو نشست، انگار شادى اى داشت سر بلند مى کرد. فرزند اولم داشت آرام تر مى شد. به خود گرفتم. داشتم پر مى شدم. خیالم نفس راحتى کشید از اینکه فرزندم اینقدر بابا را دوست دارد و مى خواهدش. از اینکه یک آغوش امن دارد. خود را و بابا را یکى دیدم. آرامشى آمد.

به امید آرامش و امنیت همه ى کودکان، حتى آنها که پدر و مادر شده اند
موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۷/۱۸
نگاه

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی