تماشا
قصد کرده بودم تماشاچى باشم. ببینم. همه چیز را. از هر جنسى. مى خواستم همه ى حواسم چشم شوند و آنچه مى بینند مقابلم روى صفحه بیاورم. دلم مى خواست مشاهداتم کلمه شوند. اما از وقتى شروع کرده ام مى بینم چقدر برایم سخت است و چقدر درمانده ام در تماشا. نمى توانم ببینم! شاید جاى تعجب نیست! نمى دانم. نگاه مى کنم و کلمات را مى بینم که موضوع ها را لابلاى برداشت ها، فکرها و باورهایم مى پیچند و تحویلم مى دهند. صفحه صفحه ى نوشته هایم دارند نشانم مى دهند که از برداشت اشباع شده ام، آنقدر که حس هایم و دریافت هاى خامشان از دسترسم دور شده اند. گویى ذهنم دیوارى شده باشد میان من و گیرنده هایم. نمى دانم چه ها بر سرزمین وجود گذشته که به اینجا رسیده است. هر چه هست از جنس طراوت کودکى نیست. نوشته هایم هر یک اطلاعیه اى شده اند که خبر از گم شدن کودکى مى دهند. که نرگس! اگر نشانى از او دارى، دنبالش کن!
دلم مى خواهد غلاف ذهنیات را از احساساتم بردارم و صاف و زلال دریابمشان.
تمرین مى کنم...
اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.