تماشا

۰۲فروردين


In this age of egoism:

To keep my ego out of space

To be

To live

To hold the space

۲۷اسفند


در نگاه و روش استاینر چه مى بینم؟  

 

تجربه ى دوره ى که گذشت: 

 

 

 

۲۳آذر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

۲۰آذر

هرچه افق دید گسترده تر، و خواهش ژرف تر، آرامش و ایستادگی اقیانوسانه تر

خروش جست و جوى ساحل و موج به جان افتادن هم بیشتر، با میدانی فراخ تر و طوفان و گردباد سهمگین تر

به این امید که سینه گشاده تر به موج ها، همان قدر که به تابش های نازک نور روی گوشه های پیدا و پنهان جان


۰۷آذر

زمین چه با سخاوت است. گرمى آغوشش باز است به روى مسافرها 

دانه اى که در خاکش خانه مى کند و گرده ى افشانى که بر آن مى نشیند را در بر مى گیرد و با داشته هایش در طبق اخلاص آن را مى نوازد. بذر ریشه مى دواند و آغوش زمین مى فشارد، جوانه مى زند و سر بر مى آورد. به بار مى نشیند؛ خواه میوه اى باشد یا رنگ و رایحه اى. و دانه یا گرده ى مسافر دیگرى روانه ى سفره ى خاک مى کند. 

زمین را دوست دارم. جایم مى دهد. سفر پیشینم را بذر سفر تازه مى پروراند. هر بار مى رویاندم به بودنى تازه و مى نشاندم در زمینى نو. گویى هر لحظه برداشت مى شوم و در زمینى دیگر کاشته. تا بودن تازه ام در قرارگاه نو چگونه بارى دهد و چه عطرى بپراکند؟ 

و هر قرارگاهم، آبستن بذرى تازه است... براى رویشى در پى پژمردن و سرآمدن...  

هر لحظه در سفرم...

نسیم تازه اى وزیده و گرده ام بر خاکى تازه نشانده

آغوش زمین را گرم مى فشارم

اى روشنى بر ما بتاب!

۱۲آبان
این روزها هر چه به موعد رفتن نزدیک می شویم حس می کنم نسبت به محیط اطراف و روزمره هایی که کمتر در چشم عادت می نشستند حساس تر شده ام. دیروز انگار برای اولین بار سایه روشن نرده ها روی بالکن را دیدم! بعد از این همه تکرار!
نشستن به تماشای حرکت ابرها روی خورشید و رقص این سایه ها هم شوق و شگفتی مواجهه را داشت و هم اندوه جدایی. هم دل دادن بود و هم دل کندن. سایه های این سه سال نشست و برخاست روی بالکن را آنقدر به یاد ندارم که سایه های دیروز را. گرمی آفتاب و خنکی نسیم آن تماشا در خاطره ی حس هایم مانده اند، از تغییر دمای پوست بدن گرفته تا تغییر دمای حال و هوایم. خشمی که خنک شد، گرفتگی ای که نرم شد و لبخندی که نشست. 
مانده ام که مگر در همه ی این سه سال من رفتنی نبودم؟!
۲۶مرداد

جانم به قربان حال دل هاجر! 

جان تازه می دهد 

 

۲۲مرداد
از اتاق کوچیکمون بیرون اومدیم. حیاط بزرگی جلوی چشم هامه. صدام می زنه. دلم می خواد شیرجه بزنم توش. 
پای راست راحت بلند می شه و می خواد تو این بزرگی زمین پرواز کنه. اما همین که بالا میاد، مثل همیشه حس می کنم روی هوا ول شدم و دارم می افتم. زودی میارمش پایین. پای چپ، حالا که نوبت بالا رفتنش شده سنگینه. به سختی، یه کمی بالا میاد و زودتر از اینکه بتونه سنگینی خودش رو تو هوا حس کنه، با زور پای راست به جلو کشیده می شه.
یکی دو قدم همین جور جلو می رم و وارد حیاط می شم. حیاط! راه رفتن! قدم هام! پای راست! پای چپم! چقد می چسبه! نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم. من تو حیاطم! دارم راه می رم! باز قدم بر می دارم. راست، چپ، راست، چپ،... قدم هام صاف نیست. تعادل ندارم. مهم نیست. باز ادامه می دم. بچه ها گوشه و کنار دارن بازی می کنن. کیف می کنم که همه تو حیاطیم. با این حال، الان فقط می خوام راه برم. دور حیاط می چرخم و می چرخم. یک دور... دو دور... سه دور... من که نمی شمرم! دلم می خواد بدوم. تندتر راه می رم و حیاط رو دور می زنم. تکراری نشده. خسته نیستم. شادم. انگار خنده روی صورتم پررنگ تر شده. بازم راه می رم و راه می رم.
توی حیاطم. هم کلاسی هام دور و برم. و من دارم دور تا دور حیاط می چرخم. دارم قدم هام رو یکی یکی بر می دارم. قدم هام تعادل ندارن. دارم دنبال حس پاهام می گردم. هر بار، دارم صدا زدنشون رو امتحان می کنم. تو میدون خودم، تو حیاط خلوتم، دنبال دست و پاهام می گردم. و با هر قدم، یه قدم بیشتر لمسشون می کنم. توی پاهام، دنبال صاف راه رفتن می گردم. از اینکه دست و پاهام رو تو هر قدم یه کم هم شده، پیدا می کنم کیف می کنم. راه می رم و راه می رم. دور تا دور خودم قدم بر می دارم. سیر نمی شم.
۱۸مرداد

خالی از واژه ها و افراد و تجربه ها،

خلوت خلوت،

صدای خالی بودنم را می شنوم

نیازها یکی یکی قد علم می کنند

زمین و آسمان نمی شناسند،

نیازند

و من، نیازمند

نیازند

و با همه ی تنوع و پراکندگی شان

از «من» بر می آیند

«من» ای که اینک «تو» را می جوید؛
برآورده کننده ی حاجت هایش را،
پاسخ نیازهایش را،
«تو»یی به وسعت همه ی زمین و آسمان ها را

تو را به عمق شنوایی ام از خویش،
تو را به گستردگی نیازهایم می شناسم
سنگینی گوش است و دل،
از خواهش هایم تا نامهای بلندت
همان ها که به خواندنشان دعوتم کرده ای
فاصله بسیار است
از این سراپا خواهش بپذیر
به هر نام و نیاز کوچک که می خواندت
خواسته تویی
نام تویی
۰۲مرداد
درخت ها چه باشکوه ایستاده اند! 
که شاخ و برگ هایشان اینگونه به تغییر گشوده است 
بهار و خزان برایشان فرقى ندارد
آغوششان به آمدن و رفتن فصل ها باز است، 
بلکه زینت آنهایند 
قبض و بسط زمین را مى آرایند 
خوشابه حالشان!
تسلیم که هستند هیچ، 
راضى که هستند هیچ،
زینتند
بهترینند براى همانى که نصیب اکنونشان است 
خوشا گشادگى روان شان
خوشا رهایى استوارشان