تماشا

۱۶ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

۱۴مهر

در دنباله ی مطلب دوست عزیزی:

«مشهد هستم. در خانه پدری. زیر پنجره ای که سال ها، کنارش دراز کشیده ام، کتاب خوانده ام، نامه نوشته ام، ....

چقدر همه چیز عوض شده است. امشب شب تولد امام رضاست. به دعا فکر می کنم. چقدر ذهنم خالی است. 

خاطره ای بی جان را به یاد می آورم. شبی در زیر آسمان، در صحن حرم. همه چپیده به هم. من زانو در بغل نشسته ام. کسی تعریف می کند موقع شفا، نقاره می زنند. آن شب تا صبح خبری نشد. رنگ سپیده دم را به خاطر دارم.

آن شب برای شاگرد مامان دعا کردم که شفا پیدا کند، غافل از اینکه کسی باخبر نیست، شفای واقعی چیست و برای کیست.

از آن شب تا به این لحظه سال ها گذشته است. تولد امام رضا بارها آمده و رفته است. من هر بار کوتاه دعایی کردم و تمام. 

امسال شفا گرفته ام. یکجور خاصی آرامش دارم. زندگی را زندگی می کنم. زیر این پنجره که سال هاست که اینجاست. دعا اجابت می شود. همیشه اجابت شده است.

شکر ...»


دلم پنجره مى خواهد. دلم از این اتصال ها با نور مى خواهد.

چقدر پنجره ها راهگشایند! چقدر پذیرش دارند! که حتى خاطره ى بى جانى را طورى به اتاق کلمه ها مى تابانند که کلمه ها خودشان جان مى شوند، نور مى شوند و به چشم مثل منى مى تابند. بر دلم مى بارند. آنقدر که جان مى گیرم. آنقدر که نشستن آرامش را روى درد پیچیده در سر و استخوانهایم حس مى کنم. مثل اینکه پنجره ها گاهى از مسکن قوى ترند! آرام بخشند.

دلم صداى نقاره مى خواهد. خشکى و خارش گلو و سنگینى گوشم را تماشا مى کنم. دردى که پشت چشم راستم ضربان مى گیرد را لمس مى کنم. نگاهم به بندهاى استخوانم مى افتد و درد حس مى کنم. این دردها را تماشا مى کنم. انگار تمرکز درد، پخش مى شود. انگار پیچ و تاب دردناکى که مثل مته در جانم فرو رفته بود دارد باز مى شود. بیشتر تماشا مى کنم. انگار نفوذش کمتر شده و پهن تر شده. به پهناى یک پنجره مى بینمش! دیدنش حس خوبى مى دهد! حسى شبیه بودن است. و شبیه ناتوانى. شبیه وابستگى. نمى دانم. از پشت پنجره ى درد، این حس را تماشا مى کنم. پنجره شفاف تر مى شود. بودن شیرین تر و دردم آرام تر. من که هنوز نگفته بودم دلم شفا مى خواهد!



۱۴مهر



صبح هاى وسط هفته حال و هواى خاصى دارد. جدا از اینکه بخاطر آماده شدنهایمان براى بیرون رفتن، سرعتش بیشتر از روزهاى تعطیل است، صداهایش هم متفاوت است. شاید همان سرعت، این همهمه ها را در ذهن و بعد در زبانمان مى نشاند. پر از موضوع هستیم براى در میان گذاشتن؛ یاد روز گذشته حتى بیشتر از شب قبل همراهمان شده. نمى دانم شاید چون اول خاطره شدنش است با شور تازه اى به سراغمان مى آید و دلمان مى خواهد با هم سهیم شویم. قرارهاى هماهنگ نشده و برنامه هاى ریخته نشده هم که معمولا در سفره ى صبح جا دارند و همیشه هم مى خواهیم فکرى برایشان بکنیم. این وسط ها یکى بازى اش مى گیرد و صدایش براه مى افتد. یا دو نفر در تعقیب و گریز صبحگاهى سر و صدا مى سازند. موج صداى سؤال هاى علمى و فلسفى هم که در ذهن تازه ى صبح گل مى کنند خود را در میان بقیه ى صداها جا مى دهند. پرسش هاى بى جواب و جمله هاى نا تمام در فضا معلقند و صداهاى تازه مجالشان نمى دهد. این وسط ها هم گاهى صداى اعتراضى و کمک خواستنى بلند مى شود. خنده وقتى به سراغم مى آید که مى بینم هیچ صدایى براى دیگرى صبر نمى کند و نه پشت سر هم که همزمان از هر گوشه اى مى آیند. پاسخ و عکس العمل هم مى خواهند و نگرفته ادامه دارند! خنده ام مى گیرد از سردرگمى اینکه کدام را دریابم. 

دم در هستیم و بابا خیلى عجله دارد. در همین فکرها که کدام جواب ها لازم ترند و به که چه بگویم، و لابلایش فکر از قلم نیفتادن وسایل، صدایى است که با شعر کمک مى خواهد و هر چند جمله یک بار مى گوید "مامان سه تا میایى دنبالم؟"، هنوز جواب نگرفته باز شعرش را از سر مى گیرد، و دوباره "مامان! سه تا؟"، باز شعر و باز "مامان! سه تا بیایى ها!". به خود که میایم، میان موج فکر و شعر، صداى دیگرى توجهم را به خود جلب مى کند؛ یکى که دارد با عجله کفش مى پوشد که زودتر از بقیه برود صداى پاسخش به سؤالى در مورد فضا بلند است. صداى خنده ام بلند مى شود و دلم مى خواهد بنویسمش...

۱۴مهر


صخره اى را دیدم که نزدیکى هاى ساحل، میان آبها محکم بر جایش نشسته بود. آب از همه طرف خود را به او مى رساند، رویش را مى گرفت، نوازشش مى کرد و باز پایین مى رفت. صخره همچنان آنجا نشسته بود. آب دوباره بالا مى آمد، گاه با ضربه اى، و روى سنگ مى غلتید و مى رفت. سنگ، مدام خیس بود. رد پاى آب رویش مانده بود.

صخره بود و آب بود و سفیدى برخوردشان...

۱۴مهر

در والدگرى مبتنى بر ارتباط، جالب است که بناى هر چیزى بر رابطه نهاده مى شود و ریشه یابى همه ى مسایل به بازبینى رابطه نیاز دارد. رابطه اى که میان والد و فرزند هست، پیوندى که مى بندم با فرزندم، به محکمى و قوت یا به سستى. خلاصه ى ماجرا این است که در ارتباط باشم. این هفته صحنه هایى بود که در آن مى خواستم باشم، در ارتباط با فرزندانم، در ارتباط با اطرافیان دیگر و در ارتباط با خود. و در عین حفظ رابطه خود را باشم. دیدم که این مرتبط بودن گویى که لزوما در یک حالت برانگیختگى نیست. مى توانم در ارتباط باشم ولى گاهى این ارتباط، به خود واگذاشتن باشد، گاهى هم توجه مستقیم و پر از ابراز مى طلبد. خلاصه آنکه بنظرم آمد فیلم بازى کردن نیست. مرتبط بودن است به عمیق ترین لایه هایى که دستم به آن مى رسد. مثل ماجراى دیندارى معیشت اندیش، معرفت اندیش و تا تجربت اندیش؛ از لایه ى حس و درک هاى ظاهرى به سمت لایه ى ذهن و فکر و پردازش بیشتر ورودى ها و تا لایه ى آمیخته شدن و چشیدن و زندگى کردن ورودى ها. این دیندارى ها همین زندگى من هستند. همین رابطه هاى من هستند با خودم، با دیگران و با این دنیاى هزاررنگ بى انتها. 

دین روش زندگى است. روش مرتبط بودن است. راه گره خوردن با این متن است و راه یکى شدن و هم جنس بودن. روش اصیل بودن. روش زنده بودن...

حالا در عمل یعنى وقتى خسته ام، وقتى مشغولم و در این میان فرزندم هم به من نیاز دارد جورى این میانه را بگیرم که هیچ نیازى را نپوشانم، حقى را نپوشانم. بدور از ظلم و کفر. در پیوندى هر چه محکم تر با همه ى ورودى هایم.

و این مرتبط بودن، حس یکپارچگى را نزدیک تر مى کند. گویى که از یک جنسند. گویى پیکرت با همه ى اجزایش را و خود را به عنوان جزیى از پیکر عالم باشى و به عمیق ترین و طبیعى ترین شکل ممکن باشى. ساختگى بازى نکنى. این یعنى خاطر خودت را بخواهى و خاطر فرزندت را و خاطر آن گلدان پژمرده ى روى بالکن را. 

انگار ارتباط و محبت هم جنسند. بستر هم هستند و روح همدیگر. 

جانم با تماشایش تازه مى شود...

۱۴مهر

غربت دورى از وطن و خانواده برایم از دلم شروع شد. یک روزى رسید که جورى با شرایطم و خودم مرتبط شدم که دلم به رفتن راضى شد. از آنجا شروع شد. بار بستیم و راهى شدیم. راهى غربت! 

رفتن برایم خیلى چیزها داشت. سفرهاى منزل به منزل، شوق تماشا و تجربه هاى تازه، آسمان آبى فراخ، بیابان وسیع، سرسبزى هاى چشمگیر، آدم هاى تازه و از میانه شان دوستى هاى به جان نشسته. آورده هاى دورى ادامه داشت؛ سادگى و سبکى، دست هاى خالى و گاهى نگرانى، امید بریدن از آدمها، از تعریف و تمجیدها و از مسیر گذشته. قرار گرفتن در ناآشناها؛ ارتباط هاى تازه، فرهنگ هاى تازه و نگاه ها و برداشت هاى متفاوت. 

غربت مرا رسانده به اینجا. الان برایم شده یک زندگى. شاید از نوع بدوى اش که هر خانواده اى همه کاره ى خودش است. جمع دوستانیم. دوستانى بهتر از آب روان. ولى مى دانیم که زمان نیاز دارد تا بخواهیم بار غربت از دوش هم برداریم. غربت، تنوع را به چشمم متنوع تر کرده. اگر آدمها را ١٠٠ فرقه مى دیدم الان در نظرم هزار فرقه ایم. و امان از زندگى مدرن که تنوعش در همه چیز بین ما آدم ها هم خط مى کشد. 

غربت برایم دلتنگى داشته. خیلى زیاد. در عوض انگار مادر و پدرم را، خواهر و برادران و عزیزانم را از زاویه ى تازه اى و جاى دیگرى مى یابم. دلم پر از حضور آنها شده و چشمهایم هم خیس از ندیدنشان. غربت برایم نگاه از بیرون داشته و نگاه به درون. غربت مرا به اینجا رسانده که چقدر از خود غریبه ام. به غربت تازه اى رسیده ام. در واقع، گویى غربت مرا به راه حل هاى تازه رسانده. به اینکه بیشتر با دلم آشتى کنم. به اینکه سفر خیلى خوب است ولى گاهى هم مى شود به خودم سفر کنم براى تغییر شرایط. شرایط همراه تر مى شوند...

۱۴مهر

شادى ام در عمق نفسم پنهان است، در شیرجه زدن در همین حالا به امید غرق شدن. 

ارتباط شادم مى کند، با هر ذره اى؛ از دانه ى شن گرفته تا درخت و پرنده و آدم، تا خواندنى و نوشتنى، تا فکر، و تا وراى فکر.  

تک تک شان را که تماشا مى کنم انگار شادى هایم به پیوند خوردن خلاصه مى شوند. به غوطه خوردن در ارتباط. تا آنجا که عریان وجودم به آشناها، به اصیل ها، به دست نخورده ها وصل شوند. به ارتباطى از ته ته ته دل، که هر چه عمیقتر، شادى ام درونى تر و جان دارتر.